تاپ تاپ

هر کاری میکنم این دقایق آخر زودتر نمیگذره

دلم حسابی بی تابه...و مدام قلبم میزنه

حس خاصیه...

حوصله انجام هیچ کاری ندارم فقط دوس دارم زودتر بگذره برم ببینمش...حالا که میدونم تا چند دقیقه دیگه میتونم داشته باشمش برای چند روز بی تاب تر شدم به هیچ وجه نمیتونم دلم رو آروم کنم

حس جالبیه...

خدایا شکرت که اجازه دادی این احساس تموم وجودم رو در بگیره


کمتر از چندساعت دیگه مهمون خونمون میشه...

این چندساعت دوری برابر اون ۶۰ روز بود...


خاطره پاییزی

240ساعت کارورزی داشتن یعنی اینکه نمیشه رو قبولی ارشد حساب باز کنی..

سوگلی استاد بودن یعنی چشمت کور دندت نرم باید بشینی هر هفته کلی درس رو بخونی که اگه پرسید کم نیاری...


*

تیر 85 اولین تجربه قرار گذاشتنمون و اخرین تجربه قرار گذاشتن من بود،باغ گلها در شیراز ،دستاش حسابی میلرزید ، از خجالت داغ داغ بودم و...

مهر 87 بدترین جدایی ما بین تموم جدایی هایی داشتیم بود باور کرده بودم دل به کسی دیگه سپرده...

مرداد 88 با خانواده اش 12 ساعت راه رو کوبیدند اومدن اینجا واسه خواستگاری

و

من بزرگترین ریسک زندگیم رو کردم،بعد از تموم اون سختی ها کسب کردن تموم تجربه های زندگیم مردی رو قبول کردم که فقط یه بار باهاش ملاقات کرده بودم...


*

نیاز عزیز من رو به بازی خاطره پاییزی دعوت کرده اینکه هرکسی صدا یا تصویری که براش خاطره داره و یاد پاییز میاندازه رو بذاره....



دیدن این تصویر زمانی باعث میشد قلبم تند تند بزنه پر از شادی بشم...

دیدن این تصویر زمانی باعث میشد قلبم درد کنه حس دردناکی تموم وجودم رو فرا بگیره

دیدن این تصویر حس های متغیری رو در من به وجود آورده پس پر خاطره ترین واسم محسوب میشه که شروعش در پاییز بود


من اون کسی هستم که...

من اون کسی هستم که بعد از ازدواج باید تو یه شهر ناشناخته با مردمی با فرهنگ عجیب زندگی کنه...

تو شهر کوچیک خودمون اکثر آدما من و خانواده ام رو میشناسن ، آدمای زیادی هستن که میتونم روشون حساب کنم،دوستایی دارم که در مواقع دلتنگی و ناراحتی سنگ صبور میشن وقتایی که کاری داشتم نه نمیگفتن

تو خونه خودمون همیشه عزیز بودم و معمولا تموم کارام رو خانواده ام انجام دادن همیشه آزاد بودم بهترین امکانات در اختیارم بوده...

مهمتر از همه اون راحتی ها خانواده ام هستن که عشق می ورزن حسابی باهم صمیمی هستیم... مامانی که با تموم وجودم عاشقشم ، پدری که هیچ وقت مستبد نبود و حسابی مهربون و دلسوز هست ، مادربزرگی که چشم و چراغ خونه است ، بابک و بهروز که به شدت دوستشون دارم...

همیشه دردونه بودم و تو فامیل همه میدونن مامان و بابا هیچ وقت به خواسته های بچه هاشون نه نگفتن بیشتر از همه رو بچه هاشون حساسن

و حالا باید تو شهری زندگی کنم که هیچکسی نمیدونه قبلا چجوری زندگی کردم باید تنهایی رو پای خودم وایسم نباید وابسته به پرهام باشم ، نباید هیچ انتظار و توقعی از خانواده اش داشته باشم، باید بدونم رسم و رسومای مردمشون با ما کلی فرق داره برعکس ما سرد هستن...

من اون کسی هستم که در اون شهر کوچکترین لطفایی که در حقم کنن رو فراموش نمیکنم و دربه در دنبال چندتا دوست خوب برای روزای تنهاییم میگردم...

من اون کسی هستم که...!

به ظاهر ساده


نمیدونم تا کی با شنیدن و دیدن بعضی چیزا در درونم خلا احساس میکنم...

 دلم خیلی چیزا رو میخواد که خانواده همسرم برام انجام بده ولی میدونم شدنی نیست برای همین سعی میکنم بگذرم از اون خیلی چیزا...

بعضی کارا رو اگه پرهام برام انجام میداد پر از شادی میشدم...

چندروز پیش به سرم زده بود بهش بگم ۳۰ روز تلاش کن زیباترین لحظات رو داشته باشم

- دلم میخواد پستای وبلاگ رو با حوصله بخونه همیشه کامنت بذاره

- بدون اینکه خودم بخوام ببینم یه مسیج طولانی دستم رسیده

- هر از گاهی بیاد نت و بگه فقط میخواستم خوشحالت کنم برای این اومدم...

- برام بنویسه

و ...



گاهی از خودم میپرسم چند وقت گذشته از خیلی کارایی که قبلا انجام میداد؟





باور عشق

با تمام وجودم عاشق این مرد هستم ، کارایی که این مرد انجام میده حتی جزئی ترین کارها که نشونه عشق و علاقش باشه لبریز از شادیم میکنه

خدایا شکرت


*

وقتی میرسم بندرعباس تک زنگ میزنم که بگم این ساعت رسیدم در کمال ناباوری میبینم زنگ میزنه میگه خواب و بیدار بودم...

قلبم پر از حس های خوب میشه چون نشون میده این مرد نگرانمه...

دوساعت پیش که میرسم شهرمون تک زنگ میزنم  میبینم با صدای خواب آلودش زنگ میزنه میپرسه راحت رسیدی مواظب خودت باش...

خدایا چجوری باید شکر گذارت باشم؟

*


درسته قرار بود برای ارشد از تیر بخونم ولی هنوز دیر نشده...


قول


- وقتی ازش میپرسم چرا از من بدت میاد...بغض کردم درجواب میخونم کیه از خواهرش بدش بیاد یه آدمک بوس میفرسته...قول میده روابطش رو بهتر کنه باهام

و من باید به قولش امیدوار باشم...این مدت سعی کردم ازش دوری کنم گاهی سعی کردم ازش بدم بیاد ولی نمیشه شدنی نیست...


- امشب خیلی نگرانت شدم پرهام ، نمیخوام چنین حسی رو دوباره تجربه کنم...


- از تیر قرار بوده بخونم واسه ارشد...۳ ماه گذشته ازقرار هنوز کتابا رو نگرفتم


- فشارای زیادی روسرمه..