در مرز دیوانه شدن

تند باهاش حرف میزنم تند تر از هرزمانی بغضی که تو گلومه باعث میشه صدام دورگه بشه

بیشتر از هر زمانی احساس تنهایی میکنم چندماه بیشتر نمونده تا عروسی و من گرفتار عذاب وجدان شدم اینکه چجوری میتونم خانواده ام رو که این همه زحمت کشیدن تنها بذارم برم یه شهر دیگه

این روزا بیشتر از هر زمانی بهش نیاز دارم و کمتر از هر زمانی در دسترسه


از عصر تا ساعت 11 بی خبر بودم ازش اونقدر که نگران شدم زنگ زدم متوجه شدم خدا رو شکر حالش خوبه خدافظی کردم

بعد تر زنگ میزنه نمیتونم خشمم رو کنترل کنم نمیتونم بفهمم وقتی الان از خواسته های کوچیک من که تماس و مسیج میگذره بعدها تو زندگی مشترک چجوری میخواد خواسته های دیگه رو برطرف کنه...

اونقدر عصبیم که وقتی به شوخی میگه خدا تو رو افریده واسه من که تو رو عذاب بدم بهش میگم فکر نکن یه عمر میمونم و عذاب کشیدن رو تحمل میکنم ...

بهش میگم برو با افتخار به دوستات بگو که چقدر راحت میتونی منو اذیت کنی

میگم خوب بخوابی که صبح زود بیدار شی تا موفق بشی تا اخر شب خوب منو حرص بدی

سعی میکنه با خنده جواب بده ولی هنوز نمیفهمم یعنی اینقدر سخته یه مسیج زدن ؟ اینقدر سخته یه زنگ زدن؟