دوری

-از آخرین پستی که نوشتم نشد وارد اینترنت بشم تا به امروز

یه خورده کار دارم به محضی که تموم شد میام....




شاید وجود داشته باشه


- بی دلیل  اشکات سرازیر میشن، بی توجه به اینکه تو محل کارت هستی...


شاید دلیل دار باشه این اشک ریختن ...


- ناهار خونه مامان پرهام بودیم و طبق همیشه یک کلمه با من حرف نزد مخاطب تموم حرفهاش پرهام بود و من واقعاً حتی با تموم سعی به بی خیالی ور رفتن با موبایل باز هم مهم بود که منم حساب بشم...


- گاهی آرزو می کنم چند تا از خودم وجود داشت یکی که با خیال راحت می موند خونه هم استراحت می کرد هم کارای خونه رو انجام میداد هم سریال کره ای می دید

- دومیش هم اینجا کار می کرد

- و اگه میشه چندتای دیگه هم ساخته می شد پستای دیگه بهشون می دادم، حتی تصور چند تا من بودن هم لبخند رو لبم میاره...


-...


خودم رو دوس دارم


- امروز بعد از مدت ها حس خودشیفتگی قبلیم رو بدست اوردم


- دیروز بعد از مدت ها ، دوستم نجمه رو تو دفتر گذاشتم رفتم آرایشگاه ، موهام رو یه ذره کوتاه کردم و از نامرتبی صورت بیرون اومدم...


- فردا قراره بریم خونه خواهر شوهر بزرگه، با اینکه خوش میگذره ولی دیشب به پرهام گفتم قبلش خبر بده که مثل سری قبل استقبال اونجوری نشه که من واقعاً ناراحت می شم...


- دیشب بعد از 1 هفته که دلم ماکارونی میخواست وقت کردم بپزم و عالی شد...عکسش رو نمیذارم که دلتون نخواد ( موادش فقط سیب زمینی +سویا+مرغ بود) با سالاد شیرازی



ساعت 14 رسیدم خونه هوس قلیه ماهی کردم ، طبق معمول دقیق یادم نبود از چه موادی باید استفاده بشه سریع به مامانم زنگ زدم پرسیدم درست کردم

روی هم رفته در عرض 30 دقیقه ، ظرفای دیشبم رو شستم، برنجم رو پختم و قلیه ماهیم آماده شد و کلاً خیلی حال کردم بخاطر سریع بودنم و خوب شدنش


قبلاً یعنی دوره مجردی ، اتاقم رو که میخواستم تمیز کنم یه روز طول می کشید که وسیله ها کمد رو میریختم بیرون دقیقا 2-3 هم طول می کشید که دوباره جمع و جورشون کنم اصلاً هم با بر ملا کردن این راز افتخار نمی کنم..


*

میگه اگه تو این ماه 1 میلیون کار کردی می برمت خونه بابات


*

بچه ها جریان 21 دسامبر ، پیش بینی ماهایا و... شنیدید دیگه، من شدیداً دلم میخواست تو اون روز پیش مامان و بابام باشم اما الان که تاریخ رو دوباره چک کردم میشه 1 دی (جمعه) که اصلاً امکان پذیر نیست 


*

صبح پرهام قبل از اینکه بره سرکار صدام میزنه میگه برات نون قاضی گرفتم میذارم رو میز توالت...با تشکر ، گفتن بوس یادت نره باز میخوابم...

صبح میام دفتر با ولع لقمه ای که پرهام زحمت تهیه اش رو کشیده گاز می دم با اولین گاز قیافه شادم آویزون میشه...

پنیر با رطب ( خرمای نرسیده که من عاشقشم ) قاطی کرده یعنی یه چیز شور با یه چیز شیرین ، مجبوری به دلیل صبحونه نخوردن تا تهش رو خوردم آخراش مزه دار شد واسم امتحان کنید

*

زود شب بشه من برم خونه سریال کره ای ببینم


دوستتون دارم

حماقت یعنی این


- ادرس رو پیدا کردم مرسی این چهارمین وبلاگ خصوصیه  که من امروز ازش نسخه پشتیبان گرفتم


- یادمه یه وب داشتم به عنوان 30 روزه ، همون 30 روز دوری که لیلا به من و پرهام تجویز کرده بود آدرس اون رو پیدا نکردم اصلا یادم نمیاد چی بود نمیدونم پاکش کردم یانه چون یه دفعه کلی از وب خصوصیا رو پاک کرده بودم...


- خیلی خوبه این خاطره ها، هرچند تلخ یادم میاد قبلا خواستنم چه شکلی بود حتی الان باورش سخته که من اینجوری میخواستم...


مثلاً این پستم

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم مهر 1387 ساعت 13:52 شماره پست: 1164
 

ازدواج نمیکنم،نمیخوام به هیچ مردی فکر کنم جز اون،

به مامان گفتم همین رو میخواستید دیگه؟تموم شدش،تموم شد تموم ِتموم

من  به ازدواج فکر نمیکنم دیگه،بچه نمیخوام دیگه هیچی نمیخوام ،

شوهر نمیخوام................هیچ وقت دیگه اسم ِهیچ مردی رو به عنوان شوهر یدک نمیکشم ،هیچ وقت

۳ سال  با یاد و خاطره یه نفر زندگی کردم،بازم زندگی میکنم،مهم نیست

دیگه تصمیمم جدی ِبرای ترک ِنت.............

آخرین پسته دیگه....

دوستتون دارم،تک تک آی پی هایی که ناشناس موندن ولی خواننده وبلاگم بودن....


ولی واقعاً حماقت بود این همه خواستن... به شدت دلتنگ خانواده ای هستم که خودم تصمیم گرفتم دور باشم ازشون بخاطر عشق

 

کمک کنید

نشستم از وبلاگای قبلیم نسخه پشتیبان می گیرم آقا کسی آدرس وب قبلیم رو نداره عنوانش شاهدخت سرزمین ابدیت بود...تو گوگل سرچ می زنم پیدا نمیشه


نمیرم!


دیروز:

از صبح برای کار شبکه بیرون بودی تا شب


بعد از خوردن یه دونه رولت، شروع کردم به پختن دمپختی که دوست داره

بعد از اون رفتم کل کمدای اتاق خواب رو بیرون ریختم شروع کردم به تمیز کاری...

آیینه و زیر تلویزیونی رو دستمال کشیدم، لباساش رو انداختم تو ماشین لباسشویی

بعد با خیال راحت دراز کشیدم رو مبل مشغول تماشای سریال کره ای «مزرعه بهشتی» شدم

و هر بار از خودم حسابی پذیرایی کردم، چندکیلویی دیروز چاق شدم از بس خوردم چیزای مختلف


دیشب:

ساعت 21:30 اومد گفت میخواد بره تهران تو این هفته و من تاکید کردم شب  نمی رم خونه مامانشون...

یعنی هرچی فکر میکنم نمی تونم برم جایی که راحت نیستم اونم تنهایی بدون پرهام...