آنچه گذشت...

یکشنبه پیش دوستم بودم ناهار هم کنار دریا خوردیم و حسابی خوش گذشت ...

 عصر هم طبق معمول با رزی و مبین بیرون رفتیم شام هم ساندویچ خوردیم...

*

دوشنبه هم با رزی رفتیم ب+ و+ش+ه+ر  و البته که حسابی خوش گذشت ساعت 11 شب رسیدیم خونه

*

سه شنبه هم صبح با بابا رفتم واسه عیدی یه جاروبرقی برام خرید ، جارو برقی جهازیم مارک کنوود هستش و مکش اصلا نداره یعنی افتضاحه

بعد از ظهرش با رزی بودم که مامان پرهام هم زنگ زد یک دقیقه و 13 ثانیه حرف زدیم...

*

چهارشنبه با  باباینا ب+ و+ش+ه+ر رفتم واسه یکی از دندونام که فقط ریشه اش مونده ...نتیجه اش این شب که شب موندگار شدیم 

*

دیروز دندونام رو جرمگیری کردم بعد از اونم اون ریشه رو جراحی... افتضاح دردناک بود با زدن 5 تا آمپول بازم حس می کردم کشیدنش رو بعدم بخیه کردن:(

*

الان خوبم....

دوستتون دارم...

حقیقت محض


دیروز ظهر خونه مبی رفتم که شلوارام رو بدوزه ...عصرم با رزی و راضی و مبی و بچه های دوتای اولی رفتیم یکی از امامزاده های اطراف که من اولین بار بود می رفتم...

کلاً من زیاد تو شهر خودمون روستاگردی نکرده بودم این بار حسابی جاهای مختلف رو زیارت کردم

دوباره شب شام خونه مبی دعوت بودیم بصرف سالاد الویه....


*

امروزم آجی بزرگه لطف کردن زنگ زدن 2دقیقه ای که تماسمون بود مدام از برگشت من صحبت کردن من اصلاً به روی مبارکم نیوردم...

*

ظهرم افسی اومد خونمون ، ناهار اینجا بود کلی پای لپتاپ نشستیم وب گردی کردیم...ساعت 6 عصرم رسوندم خونه خالم که با دخترخالم رفتیم بازار از اول رفتنمون باهاش حرفیدم ازش خواستم از چاله نیوفته تو چاه و چه فایده که میدونم هیچ کدوم حرفام تاثیری نداره روش...

*


امشبم بعد از تماس پرهام باز ناراحتی پیش اومد گفت 1 هفته است ول کردی رفتی همینه دیگه و...

البته گفت برو زنگ بزن به مامانمینا هرچی می خوای بهشون بگو به من هیچ ارتباطی نداره، من ابراز علاقه نمی کنم چون دوست ندارم و...

منم باهاش خیلی حرفیدم بهش گفتم ببین ابراز علاقه باعث نزدیکی دلا میشه نه دورتر شدنشون و اونم تاکید می کرد هیچ تمایلی به ابراز علاقه کردن نداره

بهش گفتم کسایی که سنتی ازدواج می کنن خانواده شوهرشون بهشون اهمیت می دن

کسایی هم که با دوستی ازدواج می کنن مرد خونه هوای زنشون رو داره از نظر عاطفی حسابی تامینش می کنه که خلایی احساس نکنه

من به چی دلخوش کنم تو که دوس نداری ابراز علاقه کنی ، خانواده اتم و رفتارشون به تو هیچ ربطی نداره این وسط من باید چیکار کنم؟


اگه نخواد یه خورده کوتاه بیاد موندگار نمیشم ، حقیقت محضه، من تو اون شهر تنهای تنها هستم اون نخواد با کاراش من رو خوشحال کنه ، به چه دلیل باید بمونم و زندگی کنم؟


*

فردا صبح قراره برم یه شهر دیگه، دیدن یکی از همکلاسی های سابق دانشگاه، دلم حسابی واسش تنگ شده...


*

یه تب خالم گوشه لبم سبز شده

*

این پستام که طولانی هست واسه اینه که میخوام لحظه به لحظه این سفرم ثبت شده باشه بدونم تو این مدت چیکار کردم

*

دوستتون دارم

کینه تمومی نداره


- دیروز طبق همه وقتایی که اینجام پنج شنبه بازار رو از دست ندادم با بابا رفتم پر از گرد و خاک بود حسابی شلوارم خاکی شد به محضی که برگشتم حموم رفتم لباسام رو انداختم تو ماشین

ولی نتیجه این چرخیدن این بود که 3 تا شلوار دیگه به کلکسیون شلوارام اضاف شد نمیدونم چرا از وقتی که اومدم اینجا فقط چشمم شلوار می بینه...


*

نمیدونم این کینه ها کی تموم میشه...

دیروز پرهام رفته بود دندون پزشک قابل توجه که مامانشم همراهش برده بود...پارسال اوایل من دندونم درد می کرد تنها لطفی که پرهام کرد این بود که آدرس بده بگه این قسمت دکترا هستن برو...تنهایی رفتم عصبی کشی کردم و...


دیروز باز پریدم بهش گفتم اگه دوهفته است مامانش یه زنگ نمیزنه بخاطر تویی هست که به مامانت نمی گی عروستو نمی خوای و...

گفتم مریض بودم بچه سقط کردم در کمال ناباوری پررویی میگه: بچه ای در کار نبوده ...


یعنی این همه من درد کشیدم ، خونریزی داشتم اون ساک کذایی چون بچه نبوده من سزاوار بی توجهیم!


*

اون اوایل که خونریزی داشتم آجیش که اومد عیادتم گفت هنوز 4 تا بچه می خوای وقتی گفتم آره گفت فعلا تو فقط بلدی بچه خراب کنی...!

*

اینقدر حرف ازشون شنیدم که پر از کینه ام...حتی تو دوست داشتنم نسبت به پرهامم تاثیر گذاشته...

*

بگذریم دیروز از عصر افسی خونمون بود بعد از اون من رو رسوند خونه رزی.....کلی خوش گذشت ...

رزی بارداره یعنی ما بین 10-13 فروردین زایمان داره آجی کوچیکشم یعنی راضی  همزمان با من باردار شد و این بارداری دوم خیلی کم حوصله اش کرده...

ساعت 12 شب رزی رسوندم خونه


*

دیشب تا حالا به خودم قول داده بودم در موردشون ننویسم ولی گویا نمیشه من با تمام وجودم سعی می کنم این نشدنی رو شدنی کنم...

خوب

خوبم

ناراحتی هامون زیاد کشدار نیست و برعکس زمانش خیلی دردناکه و من رو حسابی کلافه می کنه


*

دیروز کنار دریا رفتیم با رزی +راحیل+ راضی که راننده بودش...خوش گذشت من از این راه تا حالا نرفته بودم حس جالبی داشت و حتما دفعه بعدی که پرهام باشه اونم می برم...


*


چیزی به اسم دلخوری

از دیروز عصر تا حالا پرهام دلخوره از دستم یعنی به نوعی قهره که بهش گفتم از ترس اینکه نخوام برگردم از اینکه دلخورم تو این مدت مامانت یه بار بهم زنگ نزده....


همیشه برعکسه بجای اینکه آرومم کنه بهم بگه چقدر به بودنم نیاز داره تا این خشم و کینه تبدیل به آرامش بشه برعکس عمل می کنه

دیروز عصر تهدیدم کرد گفت 4 روز فرستادمت اونجا کاری نکن سال به سا ل نذارم رنگ شهرتون رو ببینی و من چه دلخور شدم.....

بهش گفتم اگه برگشتم باید منو هفتگی ببری بیرون دیگه تحمل خونه موندن ندارم....

*

حقیقت اینه ما یک سال و نیم ازدواج کردیم و تنها بیرون رفتنمون خونه آجیش رفتن بود یه شهر دیگه یا غذا می گرفتیم می اوردیم خونه

پرهام ازسینما+ پارک و هرچی که مربوط به خوش گذروندن بیرون باشه بدش میاد و این اشتباهه محضه...


*

خوب فعلا که آقا قهرن و من اصلا تمایلی به پیش قدم شدن ندارم مسیجم زدم بهش گفتم من وقتی ناراحتم از ترسام و دلخوریام حرف می زنم تو با این کارت من رو از خودت دور تر می کنی( عادت داره بی محلی کنه لجبازی)


*

نقطه پر رنگ دیروز این بود که ساعت 4 رفتیم جشن فی+تی+له+ای با تموم بی امکاناتی لذت بردیم...

بعد از خونم خونه دوستم بودم بعدتر دوستم منو رسوند خونه تا ساعت 12 پیشم بود...اما با بین همه اون لحظه ها تموم وجودم پر از دلخوری بود چون پرهام رو میخواستم

همسایه دیوار به دیوار

می خوام بنویسم شاید امشب بتونم راحت بخوابم بدون اینکه به کاستی ها فک کنم...

تو زندگی کنونی یادآوری یه نفر بیشتر حسهای بد رو در من ایجاد می کنه اونم کسی نیست جز مامان پرهام با همه خوب بودنش برای بقیه هیچ وقت برای من خوب نبود...

الان 10 روزی هست اومدم مامان پرهام 1 بار زنگ نزده ببینم حالم بعد از اون بارداری کذایی و سقط چطوره ...

پرهام پز میده براش هر روز آب میوه میگیره مثلا دیروز آب پرتقال+ سیب

یا دیشب براش کباب کرده گفتم باید برات کباب کنه چون خیلی خون از دست دادی

*

پر از کینه شدم از تظاهر کردنش پیش جمع که بهترینه، از محبت کردن بیش از اندازه ش به عروس خاله و عروس عمو و دختر همسایه از بی توجهی کردنش به من تو همه مواقع 


*

12 بهمن خونریزی من شروع شد لکه بینی البته اونم خون نه لک های قهوه ای 

پنج شنبه بود وقتی بیمارستان رفتیم طبقه بالا پرهام اجازه نداشت بیاد من تنها کسی بودم که هیچ کسی باهام نبود چشمام گریون بود چندین ساعت بیچارگی رو تحمل کردم با چشمای زیادی که با کنجکاوی به من نگاه می کردند

*

فرداش یعنی 13 هم  لکه بینی داشتم بجای اینکه اجازه بده دراز بکشم صدام زده تو آشپزخونه میگه خونتون  کثیفه ، بهش میگم من هفتگی میتونم خونه رو تمیز کنم چون صبح تا شب سرکارم رمقی برام نمی مونه تنها کاری که می تونم کنم غذا پختن و ظرف شستنه پرهامم کمکم نمیکنه

خودشو با منی که صبح تا شب جون می کنم مقایسه می کنه میگه مگه من آقا کمکم می کنه یه شیفت برو

منم برای اینکه اونروز بحث خوابیده بشه در جوابش گفتم مجبورم برم چون پرهام هیچی در نمیاره وگرنه کی دلش می خواد خونه نباشه استراحت نکنه...

بعد از اینکه رفتم خونریزیم بیشتر شد ، کلا هرباری که چنین بحثایی پیش میاد اونم در برابر مامانشینا تموم تنم می لرزه پر از تنش میشم پرهام خوب می دونه

*

شنبه رفتم دکتر دریغ از یه تعارف کوچولو که بگه غریبی باهات بیام دکتر...با خانوم دوست  پرهام رفتم دکتر ناامیدم کرد برگشتم خونه تنها کاری که تونست کنه یه زنگ فقط بزنه همین

*

دوشنبه بخاطر کاری رفتم دفتر، زنگ زد متوجه شدم ناراحت شده ، ساعت 11 پرهام رسوندم خونه به محضی که رسیدم بهش زنگ زدم عذرخواهی کردم گفتم مجبور شدم برم شروع کردن گفتن اینکه حق نداری گریه زاری کنی اعصاب من و بچم رو بهم بریزی( پیرو اینکه من پنج شنبه برای اولین بار خونه اونا دیدم لکه بینی دارم نتونستم جلوی خودمو بگیرم گریه کرده بودم)

من کار به کار تو ندارم دیگه ( از اولم نداشت) تو زندگیتون دخالت می کنم چون زندگی بچمه و...


بعد تر زنگ زد گفت می خواد با همسایه بیاد عکس بچه ش رو بگیره من طراحی و چاپ کنم...

ناهار همون روز من و پرهام نون و ماست خوردیم پرهام گوشت چرخ کرده هم درست کرده بود که من حالم بد میشد...

*

سه شنبه به بعد سراغی از من نگرفت تا یکشنبه که کادو تولد واسم اورد

*

پنج شنبه آجی بزرگه اومد تا یکشنبه اون غذا می اورد

*

جمعه آجی ها اومدن دیدن من حالم خیلی بده تموم تنم می لرزید بخاطر خونریزی زیاد تنها لطفی که مامانش کرد عصر مرغ کباب کرده بود زنگ زد پرهام بره خونشون بیاره واسم...

*

شنبه من دومین آمپول دردناک رو زدم تا صبح درد کشیدم و سراغی نگرفت

من خیلی پریدم به پرهام

*

یکشنبه فقط اومد کادو اورد آجی بزرگه اومد آشپزخونه رو تمیز کرد که من دست به وسیله ای نزنم ( من کمک آجی بزرگه از همه لحاظ می کنم اونم بجاش کمکم می کنه یعنی کارایی که واسش می کنمو می بینه و تلافی می کنه)



یکشنبه چنین اتفاقی برای من افتاد در حالی که تنها بودم پرهام رفته بود یه چیزی واسم بیاره...مامانشینا رفته بودن آجی بزرگه رو اصف  برسونن دریغ از اینکه یه ذره فکر کنن که من حالم بده شاید به ماشین نیاز داشته باشیم میدونستن من اونروز خونریزیم بیشتر از روزای دیگه است درد دارم...

اونروز که پرهامم نبود می لرزیدم با دستای لرزونم به دوستم رزی زنگ زدم با اون حرف زدم تا پرهام رسید

تصورش وحشتناکه فقط پرهام کنارت باشه تا قبل از اینکه بچه بیاد زار بزنی بگی بهش درد داری هیچ کاری نتونه واست کنه


*

دوشنبه به بعدش هم در حدی اینکه دو سه روز خوراک اورد بعدشم خودم پختم.......

*


جمعه ای که می خواستیم بیایم نزدیکه به 4 روزی بود که من خونریزیم تموم شده بود بعد آجی کوچیکه داشت آشپزی می کرد بعد مامانش هی به من می گفت برو نریزه رو خودش ...رفتم تو آشپزخونه منظورش این بود که من قابلمه ماکارونی رو ببرم آبش رو بریزم و...

من که چنین کاری نکردم چون وسیله سنگین نباید بلند کنم...

*

الان هیچ میلی ندارم به برگشت ، یه ذره امید ندارم به موندن تو اون شهر کنارشون بودن...

بچه


پنج شنبه پرهام برگشت من موندم ، خونه دوست داشتنی مجردیم...


تو این مدت سعی کردم به پرهام هم خوش بگذره  و سفرش طولانی تر بشه در نتیجه دور دوستام رو تا مدتی که بود خط کشیدم وقتم رو به اون و خانواده اختصاص دادم ...

دیروز خونه رزی رفتم 28 روز دیگه بچه اش دنیا میاد شکمش اینقدر خوشگل گنده شده خریداش رو نشونم داد برای پسر کوچولوش و من پر از شادی شدم

*

عروس خاله کوچیکه تو ماه عسل باردار شده اینقدر محتاط هستش ( پسرخالم 70 نمیدونم 69 هست و عروس خانم فک کنم 1- 2 سال بزرگتر باشه)   ... و یه کارایی می کنه که کلا نقل خبراس....

*

مادربزرگ به دلیل مسن بودن و فراموش کردن روزی حداقل یه بار از من می پرسه چرا بچت اینجوری شدش ...

*

کلی خرید کردم یه مدل شلوار خیلی بهم اومده دوتا ازش گرفتم عصرم شاید برم یه رنگ دیگه بگیرم...3 تا تونیک و تاپ و شلوارک و...

*

برای پرهام از داداشی لباس و شلوار و... واسه عیدش برداشتم داداشی برای تولدم یه بافت خوشگل و شلوار لی داد که خیلی دوسشون دارم


*

این پستم رو دوست ندارم یه جوری نوشتم فقط خواستم بنویسم حالم خوبه، کاملا می خونمتون ...خیلی دوستتون دارم

خیلی هم خوش می گذرونممممممم