روز خاکستری

- دیشب می تونست خوب باشه ولی به بدترین شکل ممکن به صبح رسید


- پرهام ساعت 11 شب رسید خونه (اطلاع داده بود دیر میاد) همه چیز خوب بود تا وقتی که فهمیدم امشب با کسی بوده که بهشون پیشنهاد زدن یه چاییخونه رو داده ...

دیوونه شدم ، بهش پریدم گفتم اگه میخوای چاییخونه بزنی من میرم دیگه تحمل ندارم یه مغازه دیگه هم بزنی...

من در به در دنبال وام و پول می گردم برای خونه و ماشین و...

شریکی دیگه راضی نیستم...

بهش پریدم گفتم چرا نباید یه زندگی معمولی داشته باشم...غلط کردم عاشق شدم اومدم اینجا


پرهام هم دیشب تا حالا باهام قهره ، اصلا حرف نمی زنه و در مواقعی که سوال دارم خیلی کوتاه جواب میده ، شامی که دیشب درست کردم براش هم نخورد در عوضش نون و ماست و خیار خورد...


- این راهی که داره می ره اشتباه است شرکت فنی مهندسیس 3 شریکه هستش و یه روز میاد میگه داریم ورشکست می شیم ...و البته اوضاعشون خوبه و همچنان بعد از  3 سال برداشتی از شرکت خیلی کم دارن ...بعد از سال 92 ماهی 300

- دوسه بار تو خونه حرف ساندویچی زد فکر نمی کردم جدی باشه، یه روز اومد آره ساندویچی زدیم...

وقتی پرسیدم کی داخلشه چقدر حقوق بهش می دین اولش بهم پرید و بعد یه خورده توضیح داد...

حتی من نرفتم مغازه اش رو ببینم چون جاش بلد نیستم...

- چند روز پیش گفت می خوام واسه شرکت سکه بگیرم فکر نمی کردم راست بگه ولی رفت 5 تا سکه خرید و گویا الان سکه داره سقوط می کنه...

- حالا هم میخواد  چاییخونه بزنن، وقتی فکرش بره تو سرشون میزنن و به من گفت برو من می خوام بزنم...


- تصورش سخته همینجوری هی شغل بزنی ( پول این مغازه ها رو از شرکت میارن) نمی فهمم وقتی میشه یه مقدار برداشتی از شرکتشون برداشت چرا برای خودمون که نیاز داریم بر نمی داره...


- امروز روز بدیه برای من، چون اشکام مدام در حال سرازیر شدنه، چون نمی دونم باید چیکار کنم، چون بدون مشورت با من هر کاری رو می کنه اونم مهمترین مسائل زندگی، منم آزاد گذاشته که هیچ دخالتی نکنم ... اصلا از نظر اون به من هیچ ربطی نداره می خواد چیکار کنه...




نظرات 3 + ارسال نظر
مریم و محسن سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 02:14 ب.ظ http://salysky.persianblog.ir

وای چه کاریه توی این اوضاع اقتصادی
کمی بشتر باهاش حرف بزن شاید قبول کنه و منصرف بشه

گلشن سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 11:51 ب.ظ http://golshanvamehdi.blogfa.com

واییییییییی پرتو

فکر نمیکردم باز وبتو ببینم.. اخرین باری که خوندمو یادم نمیاد ولی میدونم خیلی وقت بود ازت خبری نبود و اخرین نوشتت این بود که نارحتی که میخوای بری شهر دیگه.. خوشحالم باز میبینمت

desiree چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 02:03 ق.ظ http://desiree.persianblog.ir

محدثه جان از اول زندگی اینجوری هست بعدش می خواین چیکار کنین؟ اینطوری فکر می کنی تا کی می تونی ادامه بدی؟ باید یه فکر اساسی بکنید، حتما پیش یه مشاور خوب برو عزیزم تا دیرتر نشده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد