دلتنگی های مکرر

پنج شنبه:

قلبم حسابی سنگین بود، هر آن ممکن بود از ناراحتی سکته کنم، عجیب فضای خونه بسته بود با اصرار و خواهش از پرهام خواستم ببرم بیرون، حتی گفتم نیای خودم میرم 

پرهام شرکتش رفت من به بهونه خرید چسب یه خورده تو بازار چرخیدم با خرید مجله و چسب رفتم شرکت

از شرکتشون یه فلش16 گیگ خریدم 40 تومن واسه تولد رزی که بعداً هر وقت رفتم جنوب بهش بدم.

بعد از شرکت هم رفتیم ساندویچی پسرعموش و کباب لقمه سفارش داد ، منم تو ماشین داشتم مجله میخوندم که خانومش نــگار اومد پیشم و بعد از کلی حرف زدن پرهام و پسر عمو هم اومدن قرار گذاشتیم واسه فردا که بریم پارک به دعوت اونا

بعد از ساندویچی پرهام بردم بستنی آوازه


« یه چیز عجیب آجی کوچیکه هم اومده بود بعد صدای گریه اش تا خونه ما می اومد، همش می ترسیدم نکنه این وسط باز هم ما نقش داشته باشیم ، خیلی تلاش کردیم بفهمیم این گریه ها بخاطر چیه  و تلاشمون منجر شد بفهمیم ما نقشی نداشتیم»

من تا نیمه های شب بیدار بودم خودم رو مشغول به ور رفتن با کیفایی نیمه تموم کردم.


جمعه:

صبح با ذوق بیدار شدم یه کارت عروسی 45 تایی رو باید چاپ و مونتاژ شده تحویل مشتری ساعت 11 میدادم تو ماشین مامانش زنگ زد گفت با آجی بزرگه چیکار داشتی

گویا صبح اومده دم در پرهام با شوخی باهاش حرف زده آجیش بهش برخورده...

تو دفتر چقدر حرص خوردم میدیدم پرهام چقدر تو خودشه، بعد از مونتاژ کارت ها برگشتیم خونه و پرهام دامادشون رو دید  بهش گفت به آجی بزرگه بگو زنگ بزنه

آماده شدم یه گلفروشی یه قاب پراز گل برای پسرعموش خریدیم آجی بزرگه زنگ زد گفت هرکارش می کنیم با ما نمیاد اگه اون گله کرده شما کم نذاشتید شما هم حرفاتون زدید این بارم بیاید اینور و...

به پارک رسیدیم دیدیم زغال گذاشته واسه جوجه، بعد از ناهار خوردن، چند دست ورق بازی کردیم حسابی خوش گذشت یکی از معدود روزایی بود که تو این شهر به من حسابی خوش گذشته بود...


عصر هم با پرهام رفتیم خونه مامانشینا، من هیچ حرفی با مامانش نزدم ولی با آجی بزرگه حرف می زدم جوابش رو میدادم بچه آجی بزرگه هم همش کنار من نشسته بود...پرهام که خواست بره منم باهاش بلند شدم رفتم خونه

( مامانش تو این دوسه روز مریض شده )


دیشب قلبم گرفت از ناراحتی پرهام، خیلی تو خودشه ، حقم داره وقتی کل خانواده اش حرفش رو نمی فهمن تا یه حرفی می زنی برداشت اشتباه می کنن

*

تو تنهایی های دیروز با خودم خیلی کلنجار رفتم، خیلی فکر کردم ببینم وقتی از کسی بدم میاد دوست دارم چه کارایی نکنه، هرچی بیشتر فکر کردم کمتر به نتیجه ای رسیدم من تاحالا از کسی بدم نیومده شایدم اونقدر سطحی بوده که زود فراموش کردم بوده از دوسه تا خواستگار سمج بیزار بودم ولی اونا مرد بودن تا حالا از همجنس خودم بدم نیومده

وقتی کسی از تو بدش میاد تنها راه اینه جلو روش آفتابی نشی دیگه؟ درسته؟

باهاشم حرف نزنی؟ چیز دیگه ای هم هست که بدونم؟



نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه(حرف دل) شنبه 1 تیر 1392 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام عزیزم
نمیدونم چی بگم والا
امیدوارم ناراحتیهاتون با کمک خدا کم و کمتر بشه

وقتی کسی ازت بدش میادو دوست نداره ببینتت تو هم اون طرف برات مهم نباشه و سعی کن بهش فکر نکنی سعی کن با همسرت خوش بگذرونی و از زندگی لذت ببرین اینطوری همسری هم ناراحتیهاش کم میشه
لحظه های قشنگتونو با حرف زدن در موردشون خراب نکنین
وقتی براتون ارزش قائل نیستن شمام خودتونو نکشین واسشون
____
پرتو اگه درست متوجه شده باشم تو با مادرشوهری و خواهر شوهریهات مشکل داری با خ ش بزرگه هم رابطت بدک نیست
درست حدس زدم؟

من کلاً خانواده اش تو زندگیم دخالت اصلا نمی کنن ولی مامانش بی محلی می کنه
×
آجیاشم خوب هستن یعنی کار به کار هم نداریم...با اجی بزرگه هم راحتترم چون اجتماعی تره

نازدارخانوم شنبه 1 تیر 1392 ساعت 02:20 ب.ظ http://zanedivoone.persianblog.ir

سلام عزیزم مرسی که اومدی پیشم...
1مقدار از آرشیوتو خوندم... چندساله ازدواج کردین؟؟
میگما ولش کن مادرشوهرتو ... بزار بی محلی کنه... چرا ناراحت میکنی خودتو...مهم شوهرته که معلومه دوست داره خیلی
راستی 1بار حامله شدی؟؟ آخه گفتی استراحت مطلق بودی..؟؟

فاطمه(حرف دل) شنبه 1 تیر 1392 ساعت 03:02 ب.ظ

یعنی فقط بخاطر این ناراحتی که مادرشوهری کم محلی میکنه؟
شوهریتم بخاطر این ناراحته؟
مادر شوهریت با ازدواجتون موافق بود؟

ببخشید کنجکاویمو

خانومی شنبه 1 تیر 1392 ساعت 04:25 ب.ظ http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

اولین چیزی که اینجا نظرمو جلب کرد دوستای مشترکه زیادمون بود ، ممنون که پیبشم اومدی دوست جدیدم

مستانه یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 12:40 ق.ظ http://asheghyhayam.blogfa.com

حالت رو کاملا درک می کنم اما اهمیت نده ولی باز به مادر شو هرت احترام بزار ولی هرکی هرچی گفت با لهجه دوستانه جوابش بده و توی خودت نریز دلیلی هم نداره که همه از همه چیزای زندگیت خبر داشته باشن یه چیزایی رو باید از بعضی ها مخفی کرد
منم یه وبلاگ دارم که خاطرات روزانه و دل نوشته هامو میزارم خوشحال می شم که ببینی و نظر هم بزاری البته من تازه شروع کردم ممنون میشم
http://asheghyhayam.blogfa.com

بهار یکشنبه 2 تیر 1392 ساعت 06:42 ق.ظ

سلام عزیزم،خوبی؟گلم ایمیلم دستت رسید؟اگه دستت رسیده می تونی برام متنش رو کپی کنی و برام تو قسمت نظرات وبلاگم بذاری؟اخه خودم چون با تبلتم نمیتونم کپی کنم، و بفرستم،ببخشید عزیزم همش بهت زحمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد