چهارمین سال و دومین سال


امروز دومین سالی هست که من اینجام و چهارمین سالگرد عقدمون

هنوز یادمه دوسال پیش وقتی دوهفته زودتر راه افتادیم با خانواده پرهام سمت این شهر مامان تا این شهر گریه می کرد من تو شوک و ناباوری بودم...هنوز یادم می افته پر از غم می شه وجودم...

روزای سختی رو گذروندم تا روز ازدواج روزای پر از استرسی که یکی از مسبباش پرهام بود که اون موقع واقعاً سنگ شده بود...

صبح تا شب اون چند روز زودتر دنبال خرید جهاز بودم من هیچ تجربه ای در این زمینه نداشتم اصلا نمی دونستیم چی بخریم و خدا رو شکر که جهازم یکی از بهترین جهازها شد...


*

روز ازدواجم با اون همه فشار که ترجیح می دم ننویسم رو دوس داشتم مخصوصا قسمت آتلیه ویلایی که رفتیم واسه عکس رو دوست داشتم وقتی کنار رود زاینده رود وایسادیم عکس گرفتن رو دوس داشتم وقتی تو مسیر برگشت من رانندگی کردم و ... دروغ چرا وقتی وارد تالار شدم بهم ریختم بخاطر صندلی های جدا از هم ( نوشتن یا ننوشتنشون باعث نمیشه فراموش بشن)


آخر شب وقتی میخواستیم بریم خونه پرهام اخماش توهم بود بدون هیچ توجهی اونم به این دلیل که من با اصرار دخترعموش شنل پوشیدم (حتی یه تارموهام پیدا نبود) باهاشون عکس گرفتم


جشنمون تموم شد و الان یه خاطره است که یادآوریش با تموم لحظه های بد شیرینه چون اون روز من با عشقم همخونه شدم مردی که فکر میکردم دیگه از دستش دادم

یه جاهایی من سخت گرفتم خواستم اونجوری باشه و الان راضیم که بخاطر آتلیه آرایشگاه مقاومت کردم خوشحالم خواستم کارت عروسی داشته باشیم و...

ولی گذشت ، سال اول دعواهای زیادی داشتیم شاید بخاطر نشناختن همدیگه

و امسال بهتر از پارسال بود، من تو خیلی جهات رشد کردم، میتونم از حق خودم دفاع کنم خواسته هایی که دارم رو پرهام انجام می ده...و هر دو تموم سعیمون رو می کنیم که برای هم خوبترین باشیم و این مهمه


و روز به روز علاقه ای که نسبت بهم داریم پررنگ تر می شه و خدا رو شکر می کنم بخاطر این موهبت

و دیروز روز فوق العاده ای بود هم برای من هم برای پرهام که باعکس بعد می ذارم...


رفتن یهویی


دیروز اونجوری که فک می کردم پیش نرفت

من تا ساعت 3 حدوداً مغازه بودم با رزی و آجیش و پرهام رفتیم خونه ناهار که خوردیم قرار شد بریم بازار و بعد یه جای تفریحی لباس پوشیده بودیم که یه کاری برای شوهرش پیش اومد مجبور شدن ساعت 7 بجای بیرون رفتن راهی جنوب بشن و من حسابی دپرس شدم بغض کرده بودم...


هنوز هم این دپرس بودن ادامه داره، یهویی رفتن رو دوس ندارم دلم میخواد از قبل آمادگی داشته باشم مخصوصا برای منی که بیشتر از یکماه بود لحظه شماری کرده بودم برای دیدنشون و 1 روز زمان کافی نبود...


*

پرهام دیروز تا حالا مهربون شده و من ربطش می دم به تنهاییش و نبودن مامانش...باید از خیلی چیزا مطمئن بشم...


*

خداکنه مامانینا زودتر بیان ، هرچند تو مغازه کلی کار هست که باید انجام بشه...

دور جدید مهمانداری


به شدت از پرهام  دلخورم بخاطر رفتارای متناقضی که داره ، چند هفته پیش ما بین اون همه فاصله بین خودش و خانواده اش به شدت احساس وابستگی می کرد و رفتارش عالی بود...

الان بعد رفت و آمد به خودش اجازه می ده تو روز چندین بار عصبانی بشه و اخم کنه...و این من رو ناراحت می کنه بخاطر نقش دوم داشتن...

*

پنج شنبه 4 تا النگوهام که شکسته بود رو عوض کردم 6 تا النگو باریک طرحدار خریدم 5 گرم اضافه تر از طلاهای خودم و الان هی طلا داره میاد پایین

*

چهارشنبه نمایشگاه کتاب رفتیم که 2 تا کتاب خریدم یکی آن روزها  نویسنده اش ایرانی و 5 سال کتاب فارسی دبستان رو با تصویر نشون میده و پراز خاطره هس و وانمود کن مرا نمی بینی از ماری هیگینز


*

دیروز دوستم و خانواده اش ( که شامل همسرش ، آجی و برادرش و 2 پسرش ) میشه رسیدن و دیروز باهم ناهار درست کردیم بعد از ناهار که دیگه عصر شده بود رفتیم بازار

شام هم تو پارک خوردیم که حسابی خوش گذشت با شوخی های درباره سردی هوا شب به اتمام رسید...


( قبل ناهار یعنی 12 من زنگ زدم به مامان پرهام  گفتم مهمان دارم اگه تنهایید بیاید اینور واسه ناهار که گفت آجی اینا هستنبعدش بدون اینکه یه سر بزنه رفتش شهر آجی دلخور شدم  )

*

الانم مشخصه دفترم دیگه ، یه کار ویرایشی هس انجام میدم دوستم و آجیش آشپزی می کنن بعد میان دفترم که باهم بریم بیرون



جلو نشستن و گره خوردن سرنوشت


این روزا حسابی از نظر کاری سرم شلوغه ، الانم که دارم می نویسم چشمام زورکی باز میشه  

دیروز عقد دایی پرهام دعوت بودیم و من فشرده از صبح سرکار بودم ظهر ناهار خوردم دوباره راه افتادیم اول رفتم آرایشگاه که خیلی لطف کرد ابروهام رو تابه تا برداشت بعد از اونم یه سر به دوستم زدم یه خورده خرید کردم سریع یعنی ساعت 5:30 خودم رو رسوندم دفتر

کلید رو جا گذاشته بودم بعد از 5 مین منتظر موندن دوست پرهام برام کلید رو اورد پرینت و صحافی داشت که واسش پرینت گرفتم همزمان به مشتری های دیگه که اون ساعت بهشون قول داده بودم زنگ زدم...

 تا ساعت 8:20 یه ریز پا کامپیوتر بودم ویرایش انجام می دادم سوال می پرسیدم از مشتری ها


- خودم رو حسابی خوشگل کردم موهام رو چپ ریختم تو صورتم که ابروی تا به تام پیدا نشه ما که رسیدیم زیاد شلوغ نبود و تا اخر مهمونی هی به من گیر می دادن چرا بچه نمیاری یکی خاله هاش که رک تو چشمام نگاه کرد گفت پرهام عاشق بچه اس پس تو چته ؟

 تفاوت دیشب این بود که من یه بشقابم نشستم و کلاً کار خاصی انجام ندادم بیشتر نشسته بودم...

آخر شب هم رفتیم خونه عروس و قبل از اینکه بریم من زودتر رفتم جلو نشستم البته که استرس داشتم ولی تصمیمم رو گرفته بودم مامانم اومد پشت نشست ....

دوباره برگشتیم خونه مادربزرگ پرهام که مادربزرگش رو برسونیم و برگردیم خونه...من جلو نشسته بودم که مامان بزرگ پرهام در اومده به مامان پرهام میگه ------ تو برو جلو بشین پرتو بره پشت

منم پیاده شدم یه تعارف کردم که مامانش قبول نکرد گفت فرقی نداره...


« هیچ وقت فک نمی کردم این مسئله واسم مهم باشه  یعنی اوایل هم نبود ولی حرف آجی بزرگه  باعث بزرگ شدن این مسئله شد که با کار دیشبم این موضوع تموم شدش دیگه ... »


***

چند روز دیگه سالگرد ازدواجمونه و هنوز کارخاصی انجام ندادم

خوشحالم اینجا هستم ، گاهی فکر می کنم اگه سرنوشتم با پرهام گره نمی خورد هیچ وقت آدمهای جدید رو نمی دیدم ، هیچ وقت دوستای خوبی مثل آیدا، آیلار ، ندا، تهمینه ، نرگس و... پیدا نمی کردم...

خوشحالم اینجا هستم چون تغییر کردم از اون دختر نازک نارنجی فاصله گرفتم و به اینی که هستم می بالم چون هرچیزی که اراده می کنم سریع یاد می گیرم ( جز خونه داری)

خوشحالم اینجا هستم هرچند گاهی به شدت بخاطر رئوف بودن دلم از خودم عصبانی می شم و سعی می کنم کمی از این مهربونی فاصله بگیرم ...



کاش می شد رفت!


- ببخشید که هنوز بهتون سر نزدم امروز یا فردا سعی می کنم به همه سر بزنم


- دیروز حسابی پرهام بداخلاق بود تا عصر به شدت اذیت شدم ، همین بی محلی کردناش بدترین شکنجه اس واسه من


- از وقتی برگشتیم به مامانش سر نزده بود ( البته هفته اول نبودش ) تا دیروز که بلاخره اجیش اومد کلی با پرهام حرف زد پرهام عصر رفت پیش مامانش


حرف مامانش این بوده که چرا پرهام رفته مسافرت منم به اجیش گفتم 5 ماهه من نرفته بودم  و البته که دلم شکست بخاطر این حرف چون آجیاش دوهفته یه بار میان این شهر و من که برم همین برنامه اس.


و دیروز عصر متوجه شدم پرهام ضامن اجی کوچیکه اش شده اجیش حتی یه زنگ نزده واسه تشکر ( رئیس بانک آشنا بوده و اون موقع که پرهام رفته امضا کرده حتی اجیشم نبوده)


و  دیروز بازم پرهام گفت فک کنم مغازه مال اجی کوچیکه باشه و هیچی نمی گن ...


و همه اینا باعث می شه دنبال یه راهی باشم برای رفتن، دنبال یه شغل که بتونه آیندمون رو تضمین کنه برم ...اصلاً دلم نمیخواد بعدها بچه هام تو چنین محیط سردی بزرگ بشن...



دیشب:

حسابی خوش گذشت با پرهام رفتیم فلافل سلف سرویس اونجا ساندویچا رو گرفتیم بعد رفتیم پارک بعد از اونم بابابستنی بستنی 3 اسکوپه با فالوده و چقدر چسبید...



شرح


- چند روزی می شه ننوشتم


شنبه :

مهمانها اومدن خونه حسابی شلوغ شده بود و ساعت 9:30 شب رفتیم پارک خیلی چیزا یادم رفته بود که پرهام رفت از خونه اورد...

ظرفا رو پارک شستیم ساعت 1 شب هم خونه اومدیم و مهمانا رفتن خونه یکی دیگه از فامیلای دور دخترداییم...

شب خوبی بود...


کادوی عروسی دختردایی ها 50 تومن بهم دادن تاکید کردن دفعه بعد کادو برای خونه میاریم...


( قسمتی از مکالمه من و یکی از دخترداییها:

د د : حالا بگو ببینیم تو بیشتر پول در میاری یا پرهام؟

من: مسلماً پرهام

د د : کار نکن پیر می شی

من: من بخاطر تنهایی میرم سرکار

د د : البته زنای این شهر مجبورن کار کنن چون باید خرج خودشون رو در بیارن

من: اتفاقاً پرهام حقوقش رو همیشه به حساب من میریزه امروزم 600 تومن به کارتم ریخته ( واقعاً همینجوریه ها...اما 600 نبود 400 ریخته بود) بعدشم من شاگرد دارم فقط برای اینکه توخونه نمونم میرم سرکار...

یا اون یکی دخترداییم تا آخر شب میخواست ثابت کنه من هرچی توخونه دارم مامانم واسم گرفته منم کم نیوردم )


یکشنبه :

با مشغله هایی که داشتم گذشت ، تا آخرشب ساعت 11 به پارکی که مهمانا با اون خانواده اونجا بودن رفتیم دعوتشون کردیم و اتفاقن قبول کردن فرداش بیان


( عکس بچه دخترداییم رو با اصرار واسش درستیدم خیلی تشکر کرد هم خودش هم شوهرش )


دوشنبه:


ساعت 12 رسیدن شروع کردیم آشپزی ماکارونی و برنج ومرغ خودشون پختن بعد از ناهار و استراحت ساعت 5 راه افتادیم سمت پیر  غار  ( جایی که من به شدت دوسش دارم) ظرفا ناهار هم خودشون شستن خداییش همه کار خودشون انجام می دادن و چه خوب که من کاری نمی خواست انجام بدم

عکسا رو از نت گرفتم، من هنوز موفق نشدم از پله ها کامل برم بالا ولی مهمونامون بیشترشون رفتن


واسه شام دختر اون فامیل تخم مرغ و گوجه گرفتن اونجا آماده کردیم و ماکارونی هم از ظهر مونده بود...


ساعت 1 شب برگشتیم و ظرفا موند واسه بعد که بشورم...


( دوشنبه لباسام رو داشتم نشون می دادم  دختردایی بدون اینکه نظر من رو بخواد یکی دامنا ( پرهام با یه تاپ واسم خریده دامن کوتاه و خیلی خوشگله ) رو پرو کرده بعد میگه لباس دارم ولی باید چند دست عوض کنم این رو می برم برای عروسی برادرشوهرم می پوشم...ازم خواست بقیه لباس جشنیا رو نشونش بدم بهش گفتم ته کمد هست باید همه رو بریزم واقعا هم راست گفتم...

واسه دامن خبیث شدم بعد که رفت برای اولین بار یه چیز رو قایم کردم  چون میخواست ببره و عروسی هم آذرماه بود منم دامنمو می خواستم و نظر هم نخواس که بگم خودم لازمش دارم)


سه شنبه و چهارشنبه:

حسابی سرم شلوغ بود تو دفتر و خیلی خسته بودم



پنج شنبه:

دیشب تازه ظرفای دوشنبه رو شستم بعد از 2 روز تازه غذای پختنی درست کردم برای امروز

دوستم رزی حرکت کرده سمت مشـــــــــهد و بعد قراره بیاد اینجا بی صبرانه منتظر اومدنشم یه جورایی جای آجی نداشته ام رو پر می کنه

دردسرهای مغازه داری


رسیدیم خونه به محضی که خواستیم ناهار بخوریم دختردایی تماس گرفت امشب میان خونمون...

14 نفرن و قرار شد جوجه درست کنم....

برنج رو خیس کردم چون قول مشتری دادم پاشدم اومدم مغازه که کارش رو انجام بدم...