رفتن یهویی


دیروز اونجوری که فک می کردم پیش نرفت

من تا ساعت 3 حدوداً مغازه بودم با رزی و آجیش و پرهام رفتیم خونه ناهار که خوردیم قرار شد بریم بازار و بعد یه جای تفریحی لباس پوشیده بودیم که یه کاری برای شوهرش پیش اومد مجبور شدن ساعت 7 بجای بیرون رفتن راهی جنوب بشن و من حسابی دپرس شدم بغض کرده بودم...


هنوز هم این دپرس بودن ادامه داره، یهویی رفتن رو دوس ندارم دلم میخواد از قبل آمادگی داشته باشم مخصوصا برای منی که بیشتر از یکماه بود لحظه شماری کرده بودم برای دیدنشون و 1 روز زمان کافی نبود...


*

پرهام دیروز تا حالا مهربون شده و من ربطش می دم به تنهاییش و نبودن مامانش...باید از خیلی چیزا مطمئن بشم...


*

خداکنه مامانینا زودتر بیان ، هرچند تو مغازه کلی کار هست که باید انجام بشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد