ترس از فراموشی

صبح


شاگردم در مغازه رو می بنده  و ایستاده کنار من....

چند دقیقه که نگاه می کنیم در  بازه شاگردم با گفتن اینکه کی باز گذاشته میره در رو می بنده

من با تعجب می پرسم الان مشتری وارد مغازه شد؟

اون متعجب میشه خیره نگام می کنه فک می کنه شوخی می کنم بعد میگه الان اون خانومه اومد باهاش حرف زدی

من: کدوم خانمه

میگه سی دی میخواست واسه بچه

تازه یادم میاد من 5 دقیقه پیش با خانم پورحیدر صحبت می کردم در مورد آزمونای نهایی زیست شناسی


*

دیشب

تلفن رو برداشتم خونه مادرشوهرم زنگ می زنم یه پسرکوچولو برمیداره فک می کنم بچه آجیشه بهش میگم گوشی رو بده به مامان ...که میگه نیست

قطع می کنم دوباره زنگ می زنم یه خانومی برمی داره بعد میگه اشتباه گرفتی قطع می کنم شماره رو چک می کنم (4446)  هرچی فکر می کنم شماره درست یادم نمیاد زنگ می زنم به پرهام میگه شماره تلفن خونه مامانتینا رو بده...(4644)


***

این روزا  خیلی چیزا رو فراموش می کنم و این من رو خیلی می ترسونه

پررنگ


خیلی وقته اینجا ننوشتم با اینکه بارها تو ذهنم می نوشتم و میخواستم بیام ثبت کنم نشد...


مامانمینا چندهفته پیش اینجا بودن و داداش کوچیکه هم با دوستش بود خیلی خوش گذشت سعی کردم از تموم لحظات استفاده کنم


این روزا همه چیز آروم می گذره  جز حالتای وسواس گونه من که نسبت به چیزای خاص مثل بخاری وسواس دارم و از طرفی خیلی حرفا رو فراموش می کنم خیلی صورتا یادم نمیاد (این عادت البته از قدیم بوده )



جدیداً شروع کردم به عروسک بافتن با میل ولی هنوز یه عروسک هم تموم نکردم، واسه تولد داداش کوچیکه کیف پول با چرم طبیعی درست کردم ...


هفته قبل عروسی دایی پرهام بود و طبق معمول تو اون مراسم ها بقیه فک می کنن عروس باید حسابی کار کنه به من که گفتن بیا ظرفا رو بشور گفتم خیس می شم


باز میام سعی می کنم پررنگ شم