دوست

چندساعت پیش ، گوشیمو روشن کردم به چندتا از دوستای اینجام مسیج زدم شماره خونمون رو فرستادم خواستم هر موقع وقت داشتن بهم ز بزنن


اون اوایل که اومده بودم این شهر، هرکی رو تو واحد میدیدم شماره میدادم...

بعدن تو دفترم اونقد دوست اطرافم بودن هر روز سر میزدن که پشتم گرم بود که هیچ وقت تنها نیستم...

یهویی مجبور شدم مغازم رو بفروشم حتی برای آخرین بار نشد برم و بعد دوستام بی خبر شدم ازشون، شاید خاصیت سردی هوای اینجا به آدماش نفوذ کرده


امروز خودم ازشون خواستم، سه ماه بیشتر مونده به تولد پسرم ایلیا، میدونم دنیا بیاد از این تنهایی در میام ولی نمیخوام منزوی باشم ...

جدیدا عروسک نمدی درست میکنم ، چند روزه هم گرفتاره بافتن یه  عروسکم ولی آدمی مث من دلش کلی دوست میخواد....



تنهایی

از بس ننوشتم زمان گم شده....

اسم پسرم رو انتخاب کردیم یعنی قبل از اینکه تو بطنم شکل بگیره نیت کرده بودم پسر باشه چی باشه دختر باشه چی باشه

ایلیا

بارداری واسه من خیلی استرس زا بود و هست نگرانی های زیادی داره بیشتر از اون تنهایی عذابم میده

سعی می کنم تنهاییم رو با کتاب خوندن ، بازی انلاین ، واتس اپ ، سریال دیدن پر کنم جدیدنم شروع کردم به درست کردن عروسکای نمدی ولی بازم تنهام

مامان پرهام همچنان واسم غذا میاره به شدت باهام خوبه... اما باز دلم میخواست این دوران رو پیش خانواده ام میگذروندم همیشه تصورم همین بود که نشد