هدیه تولدم

امروز مشخص شد گل پسرم کی قراره زمینی بشه

نفسم روز تولد مامانش به دنیا میاد خدا جونم باز منو شرمنده کرد بهترین کادوی تولد ر‌و‌ بهم میده

****

روزای سختی رو گذروندم مدت طولانی تنهایی دراز کشیدم منتظر روز شدن شبها و شب شدن روز ها شدم، تنهایی واقعن سخته

موهای زیادی از سرم سفید شد 

استرسایی زیادی بخاطر دکترم بهم وارد شد

ولی داره تموم میشه

حسابی چاق شدم ۲۰ کیلو تو این ۹ ماه

پاهایی که از ورم شبیه پا نیست

لباسایی که اندازم نیست 

زانوهایی که بشدت درد میکنه

خطای صورتی که رو شکمم افتادن

تبخالایی که واسه اخرین سرماخوردگی جاشون موند رو صورتم

همه اینا ر‌و‌پشت سر گذاشتم گذشت افسردگی پیدا کردم ، الکی سعی کردم دلم رو‌خوش کنم و شادی های لحظه ای که درست میکردم

مهمتر از همه اینا دردی که یکشنبه کشیدم ورای تصورم بود

یکشنبه سرکلاژمو باز کردم بدون هیچ بیهوشی یا ملایمتی ...حسابی درد داشت در حدی که روح و‌روانم افسرده شد البته که موقتی بود و الان خوبم

***

امروز دکتر اصفهانم معاینم کرد خیلی با ملایمت و گفت لگنت واسه طبیعی خوب نیست تنگه لگنت ، خودمم دوس داشتم سزارین بشم که همون شد...

بدون اینکه بدونه تاریخ رو زد واسه ۲۱ بهمن

برام دعا کنید 

باز میام

دوستتون دارم


دوست

چندساعت پیش ، گوشیمو روشن کردم به چندتا از دوستای اینجام مسیج زدم شماره خونمون رو فرستادم خواستم هر موقع وقت داشتن بهم ز بزنن


اون اوایل که اومده بودم این شهر، هرکی رو تو واحد میدیدم شماره میدادم...

بعدن تو دفترم اونقد دوست اطرافم بودن هر روز سر میزدن که پشتم گرم بود که هیچ وقت تنها نیستم...

یهویی مجبور شدم مغازم رو بفروشم حتی برای آخرین بار نشد برم و بعد دوستام بی خبر شدم ازشون، شاید خاصیت سردی هوای اینجا به آدماش نفوذ کرده


امروز خودم ازشون خواستم، سه ماه بیشتر مونده به تولد پسرم ایلیا، میدونم دنیا بیاد از این تنهایی در میام ولی نمیخوام منزوی باشم ...

جدیدا عروسک نمدی درست میکنم ، چند روزه هم گرفتاره بافتن یه  عروسکم ولی آدمی مث من دلش کلی دوست میخواد....



امروز‌ صبح بابا و داداش کوچیکه رفتن ...مامان پیشم موند

عمل سرکلاژ

یکشنبه ساعت ۶:۳۰ بیمارستان بودم همراه مامان و پرهام

پرهام دنبال کارای پرونده رفت کلی معطل شدیم تا نمونه گیر اومد نمونه خون گرفت بعد برای ادامه ی کارا من و مامان به بخش زنان رفتیم...

لباسایی که داده بودن رو پوشیدم منتظر دکتر شدم در همون حین سه نفر دیگه هم اومدن برای سرکلاژ

پرستارا سوالای مختلفی پرسیدن برای ثبت کردن تو پرونده

چندساعت بعد روانه اتاق عمل شدیم ....پرستارا سرم وصل کردن من دومین نفر بودم که رفتم واسه عمل

اولین بار بود وارد اتاق عمل میشدم...اتاق شلوغ بود دانشجوهای پزشکی هم بودند...دستام رو بستن...فشارم رو‌ مدام چک میکردند و نوار قلبم

 دکتر اومد بعد از جاسازی پاهام..کم کم بیهوش شدم اخرین حرفم این بود که جای پام بده درستش کنید...

حدود ساعت ۱۱ احساس کردم دارم بیدار میشم سوالا رو بزور جواب میدادم ولی اصلن نمیدونستم کجام...کلی زمان طول کشید که یادم اومد حس بدی داشتم سرم سنگین بود رحمم درد میکرد سوزش گرفته بودم و چندساعتی این دردها همرام بود

تا ساعت ۲:۴۵ دقیقه تو اتاق ریکاوری بودم چون تخت خالی پیدا نمیشد غیر من ۵ نفر دیگه تو اتاق بودند

قبل ازساعت ۳ تو اتاق بودم و مامان پرهام پیشم بود با گیجی دستشویی رفتم که سوزش خیلی بدی رو حس میکردم و لباسای صورتی بیمارستان رو پوشیدم

تا شب خوب بودم با هم اتاقی ها و مامانم حرف میزدیم تا شب که ترشحات زرد رنگم شروع شد

تا صبح حس خیلی بدی داشتم میترسیدم اتفاق بدی بیفته به مرز دیوونگی رسیده بودم که اجازه دادن برم سونو....جنین کوچولوم سالم بود ولی زیر جفت خلفی یه هماتوم کوچیک تشکیل شده بود

دکتر اطمینان داد خوب میشم فقط باید استراحت کنم از روز اول بستری شدنم امپولای پرژسترون زدم و شیاف

گفت هنوز امکان سقط هستش باید حلقه بذاری ... به بقیه هم همین رو گفت

دیروز حسابی خسته بودم ساعت ۳ مرخص شدم و الان باید روزی ۲ تا امپول بزنم فعلن یکی از همسایه ها میاد خونه امپول میزنه...


تجربه بود...اونجوری که باید به بیمار رسیدگی نمیشه...خدمه حسابی بداخلاقن البته نه همشون

برام دعا کنید و خیلی دوستتون دارم


سرکلاژ

دیروز سونو رفتم طول سرویکسم شده۳۳ 

فردادقراره عمل کنم....مامان و داداشم امروز میخوان راه بیفتن بیان پیشم ولی تاالان بلیط گیرشون نیومده...فقط امید دارم مامانم بتونه بیاد

« سخته با تبلت پست گذاشتن»

استراحت

این روزا مجبورم همش دراز بکشم و در حال استراحت باشم ، مواقعی فقط بیرون میرم که نوبت دکترم باشه...

سونوی غربالگری  و آزمایش خون خدارو شکر خوب بود

آزمایش تیروییدم این سری زیر حد نرمال رفته ولی دکتر راضیتر بودش و حالا 1 مهر دوباره آزمایش دارم


طول سرویکسم 34 میلیمتره که دکتر گفت باید سرکلاژ کنم که راضی نشدم حالا  واسه 1 شهریور دوباره سونو دارم امیدوارم اندازش درست شده باشه....

جفت هم پایینه 

به همین دلیل فعلن باید همش استراحت کنم


*

قبل از اینکه اصلن بدونم باردارم ، رحمم خیلی درد می کرد یعنی تیر می کشید و سی*نه هام بدجور درد می کردن حتی با قدم برداشتن ...ولی باز هم احتمال نمیدادم....

تو دوران بارداری اوایلش ، همش میگفتم نکنه باردار نیستم چرا هیچ عوارضی ندارم ، مدام در حال پرخوری بودم اما چند روز مونده به هفته 6 بارداری معده درد شدیدی گرفتم که عصرا فقط ناله می کردم....بعد از اونم بی میلیم شروع شد چند روز فقط «نون» می خوردم و همشم می گفتم گشنمه ولی تا می رفتم سمت غذا نمی تونستم بخورم...


اواخر هفته 7 - 8 بارداری بود که حالت تهوع هم اضافه شد و تا به امروزم ( 13 هفته ) ادامه داره ، صبح ها و مخصوصا شب ها باعث بالا اوردنم میشه و هر باری که این اتفاق می افته نفسام بشماره می افته و....

ولی با همه اینا باز هم راضیم و فقط سلامتیش رو میخوام

*

این روزا پرهام حسابی زحمت میکشه کل کارای خونه رو دوشش افتاده ، عملاً من کاری نمی کنم چون مدام در حال دراز کشیدنم و بخاطر طول سرویکسم خطرناکه کاری انجام بدم، مامان پرهام هم ظهرا غذا میاره با اصرار از من لیست غذایی گرفته که چی دلم می خواد هر چند زیاد واسم فرق نمیکنه...


*

عزیز دلم ، هنوز نمیدونم جنسیتت چیه ولی مامان ، بابا عاشقانه دوستت دارن و همه کار می کنن که تو دنیای زمینی ها شاد باشی 

*

دوستای خوبم خیلی دوستتون دارم میخوام بهتون سر بزنم ولی بخاطر همون جریان دراز کشیدن ، یه خورده اذیت می شم با لپتاپ کار کنم ببخشید و دعا کنید زودتر حالم بهتر بشه

همیشه به یادتونم

69 روز

دقیقا با امروز 69 روزه که تو بطنم حضور داره و من سرخوش این شادیم...


خیلی تغییرات تو زندگیم صورت گرفته از وقتی فهمیدم حضور داره....

26 خردادماه بود که نا مطمئن یه خط صورتی پررنگ و یه خط صورتی کمرنگ نمایان شد من خوشحال شدم ولی تو هوا نپریدم ، جیغ نکشیدم میترسیدم عمر خوشحالیم کوتاه باشه....

27 خرداد مامانینا اومدن و من با دو برابر کردن حقوق شاگردم خواستم صبح و بعد از ظهر مغازه بره که من بتونم استراحت کنم...


دکتر رفتم متوجه شدم تیروییدی که لب مرز بود بعد از بارداری 2 شماره اضاف شد....

گوشیم اوایل خاموش بود ( عسلی گلم ببخشید نگران شدی بهت زنگ می زنم حتما) چون میگفتن برای اینکه قلب کودکم تشکیل بشه باید از چیزای از قبیل موبایل دوری کنم...

دکتر سفارش کرد سیب زمینی بخورم من دو هفته اول خودم رو خفه کردم با خوردن سیب زمینی


و قلب کودکم تشکیل شد...



برای مغازه مشتری پیدا شد من اینبار بخاطر سلامتی کودکم تصمیم گرفتم مغازه رو بفروشم بدون پروانه کسب که بعدها دوباره بتونم کار کنم...

29 دوباره سونو داشتم ، یه مشکل کوچولو جفت داشت و امیدوارم تا الان برطرف شده باشه ، هر چند کاملاً خونه نشین شدم مدام باید دراز بکشم...

14 مرداد سونوی غربالگری دارم و دعا می کنم همه چیز مث دفعات پیش خوب باشه...


***

ببخشید نگرانتون کردم....مدت طولانی نبودم ، قبل از خرداد کلاس قلاب بافی می رفتم همزمان کار....خرداد ماه ،چند روزی دوستای خوبم مهمانم بودن که حسابی خوش گذشت...

مامانمینا همچنان موندگارن تا عید فطر و حس شیرینیه اینجا تنها نیستی...