ترس+نگرانی+ خواستن

 

- از پریشب که فهمیدم کلی ادا و اصول در اوردم ، پریشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم به پرهام میگم گرسنمه ، آخرشم خودم رفتم برای خودم نیمرو درست کردم خوردم ۱ ساعت بعد دوباره خوابیدم... 

- دیروز عصر پرهام کلی آجیلای مقوی خرید اورده گذاشته دفتر که من خودم رو تقویت کنم... 

- دیشب کل ظرفا رو پرهام شست ، غذا رو گرم  کرد و منم استراحت کردم 

 - کشک بادمجان هم درست کردم که اگه دم دمای صبح بیدار شدم بخورم که بیدار شدم ولی گرسنه ام نبود موند واسه یه روز دیگه 

 

- خدا به دادش برسه هنوز معلوم نیست و امروز دقیقاْ ۵ روز گذشته من اینجوریم ...  

 

- این شب بیدار شدنا همش از نگرانی هستش ، هیچی در مورد این وضعیت نمیدونم ، خانواده ام هم کنارم نیستن دیشب تو خواب دوباره شروع به حرف زدن کردم که پرهام صدام زد صبح گفت هی می گفتی مامانتو می خوای... 

دروغ چرا ترسیدم، می ترسم از اینکه اینجا تنهام، چندماه دیگه که گنده شدم نمیتونم رفت و آمد کنم به دفتر باید تا اون موقع یه نفر کمکیم بیارم... 

ولی با تموم وجود این بچه رو می خوام و هر کاری می کنم که وجود داشته باشه 

دو خط

دیشب با ترسیم شدن دو خط ، بهترین لحظه ای که می تونست وجود داشته باشه تا به الان ، شکل گرفت

از خوشحالی ذوق کردم، قهقهه زدم، نقشه کشیدم هی بلند بلند قربون صدقه ای کسی رفتم که تموم امید من واسه زندگیم میشه...


و بعد از خوشحالی های پی در پی برای لحظه ای نگران آینده ای شدم که قرار براش بسازیم و هنوز اول راهیم

و باز هم می دونم من با تموم وجود می خوامش، شش ماه بود منتظر دیدن این لحظه بودم...



*

سه روز بیشتر نگذشته دوستم میگه هنوز قطعی نیست باید 10 روز صبر کنی تابتونی آزمایش خون بدی....

ولی من باور دارم وجود داره و از الان لحظه شماره می کنم برای دیدنش