-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 تیر 1394 02:45
خیلی دلم میخواد مدام بنویسم خیلی چیزا عوض شده ، اما لپتاپ نتش خرابه سخته با گوشی نوشتن ایلیای من یکشنبه پنج ماهش تموم میشه خدا از همه نظر یه فرشته بهم داده
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 خرداد 1394 16:57
مامان شدنم مبارک ۲۱ بهمن پسرم زمینی شد، خیلی سخته با گوشی نوشتن نگار و نارنجدونه و .... شماره تلفنتون رو واسم بذارید که عکس نینیمو بفرستم تو وبلاگم به زودی عکسشو میذارم دوستتون دارم
-
هدیه تولدم
چهارشنبه 15 بهمن 1393 22:43
امروز مشخص شد گل پسرم کی قراره زمینی بشه نفسم روز تولد مامانش به دنیا میاد خدا جونم باز منو شرمنده کرد بهترین کادوی تولد رو بهم میده **** روزای سختی رو گذروندم مدت طولانی تنهایی دراز کشیدم منتظر روز شدن شبها و شب شدن روز ها شدم، تنهایی واقعن سخته موهای زیادی از سرم سفید شد استرسایی زیادی بخاطر دکترم بهم وارد شد ولی...
-
بی خیالی این روزا
چهارشنبه 19 آذر 1393 13:41
نمیدونم چرا نمیام و بنویسم روزای پر استرسی رو گذروندم ، مخصوصن دلتنگی های مداوم و تنهایی، دکتری که حواسش به همه چیز هست گاهی استرس شدید وارد میکنه بخاطر وسواس... این روزا بی خیال دکترم شدم ، بخاطر متغیر بودن فشار دو دستام گفته بود برم دکتر قلب(ماه پیش) و تاکید کرده بود دستگاه فشار بگیرم هر روز فشارم رو چک کنم ولی چنین...
-
دوست
دوشنبه 19 آبان 1393 17:31
چندساعت پیش ، گوشیمو روشن کردم به چندتا از دوستای اینجام مسیج زدم شماره خونمون رو فرستادم خواستم هر موقع وقت داشتن بهم ز بزنن اون اوایل که اومده بودم این شهر، هرکی رو تو واحد میدیدم شماره میدادم... بعدن تو دفترم اونقد دوست اطرافم بودن هر روز سر میزدن که پشتم گرم بود که هیچ وقت تنها نیستم... یهویی مجبور شدم مغازم رو...
-
تنهایی
پنجشنبه 8 آبان 1393 10:28
از بس ننوشتم زمان گم شده.... اسم پسرم رو انتخاب کردیم یعنی قبل از اینکه تو بطنم شکل بگیره نیت کرده بودم پسر باشه چی باشه دختر باشه چی باشه ایلیا بارداری واسه من خیلی استرس زا بود و هست نگرانی های زیادی داره بیشتر از اون تنهایی عذابم میده سعی می کنم تنهاییم رو با کتاب خوندن ، بازی انلاین ، واتس اپ ، سریال دیدن پر کنم...
-
سالگرد عروسی
سهشنبه 1 مهر 1393 21:33
یکشنبه سالگرد پنجمین سال عقد و سومین سال همخونه شدنمون بود از یکماه پیش برنامه ریزی کرده بودم برای اونشب ( بعد عکساش رو می ذارم) و عالی شدش * خدایا شکرت بخاطر معجزه ای به نام عشق که تو زندگیم گذاشتی قبلنم گفتم رسیدن من و پرهام بیشتر شبیه معجزه بود و همچنانم قدرشناس این نعمتم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 شهریور 1393 21:20
کلی نوشتم پرید
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 شهریور 1393 21:18
امروز صبح بابا و داداش کوچیکه رفتن ...مامان پیشم موند
-
عمل سرکلاژ
چهارشنبه 5 شهریور 1393 08:48
یکشنبه ساعت ۶:۳۰ بیمارستان بودم همراه مامان و پرهام پرهام دنبال کارای پرونده رفت کلی معطل شدیم تا نمونه گیر اومد نمونه خون گرفت بعد برای ادامه ی کارا من و مامان به بخش زنان رفتیم... لباسایی که داده بودن رو پوشیدم منتظر دکتر شدم در همون حین سه نفر دیگه هم اومدن برای سرکلاژ پرستارا سوالای مختلفی پرسیدن برای ثبت کردن تو...
-
سرکلاژ
یکشنبه 2 شهریور 1393 09:02
دیروز سونو رفتم طول سرویکسم شده۳۳ فردادقراره عمل کنم....مامان و داداشم امروز میخوان راه بیفتن بیان پیشم ولی تاالان بلیط گیرشون نیومده...فقط امید دارم مامانم بتونه بیاد « سخته با تبلت پست گذاشتن»
-
استراحت
سهشنبه 28 مرداد 1393 09:12
این روزا مجبورم همش دراز بکشم و در حال استراحت باشم ، مواقعی فقط بیرون میرم که نوبت دکترم باشه... سونوی غربالگری و آزمایش خون خدارو شکر خوب بود آزمایش تیروییدم این سری زیر حد نرمال رفته ولی دکتر راضیتر بودش و حالا 1 مهر دوباره آزمایش دارم طول سرویکسم 34 میلیمتره که دکتر گفت باید سرکلاژ کنم که راضی نشدم حالا واسه 1...
-
69 روز
شنبه 4 مرداد 1393 08:07
دقیقا با امروز 69 روزه که تو بطنم حضور داره و من سرخوش این شادیم... خیلی تغییرات تو زندگیم صورت گرفته از وقتی فهمیدم حضور داره.... 26 خردادماه بود که نا مطمئن یه خط صورتی پررنگ و یه خط صورتی کمرنگ نمایان شد من خوشحال شدم ولی تو هوا نپریدم ، جیغ نکشیدم میترسیدم عمر خوشحالیم کوتاه باشه.... 27 خرداد مامانینا اومدن و من...
-
سال نو مبارک
شنبه 16 فروردین 1393 15:37
قبل از شروع این پست: عسلی گلم با اینکه 2 بار بیشتر ندیدمت ولی هروقت از مسیرایی که باهم رفتیم رد میشم ناخودآگاه تو یادم میاد *** سلاممممم سال نو مبارک با 16 روز تاخیر من از اول فروردین تا 14 بوشهر بودم حسابی خوش گذشت بیشترش به گشتن گذشت:-" *
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 بهمن 1392 18:12
مثل همیشه مدت طولانی از غیبتم می گذره چند وقت پیش پرهام از رو برفا لیز خورد سرش شکست ثمره اش 4 تا بخیه رو سرش بود.... کلاسای فنی حرفه ای ثبت نام کردم و الان دوروزه کلاسای ساقه گندمش شروع شده و جو کلاس رو خیلی دوست دارم... خیلی حرف دارم ولی یادم رفته چجوری بیان کنم
-
حال گیری اساسی
شنبه 30 آذر 1392 18:32
صبح با ذوق و شوق عکسای پرهام رو به صورت طراحی و سیاه قلم با فتوشاپ افکت دادم و متنای خوشگل کنار عکسا گذاشتم و عکسای فانتزی کوچولو و با قلب کنار عکس ( چیز جالبی شده بود می دونستم پرهام عاشقش میشه )بعد از ظهر اومدم چاپ کنم فنر بندی کنم مقواهای رنگی و شاد رو سایزی که میخواستم بریدم دوتاشون رو پرینت کردم که شارژ لپتاپ هنگ...
-
حرفای زیاد
دوشنبه 25 آذر 1392 18:41
شیفت کاریم رو کم کردم یعنی فقط بعد از ظهر ها هستم ،کارا رو می برم صبحا تو خونه انجام می دم ... این چند هفته هم فرصت نفس کشیدن رو نداشتم هر روز مشتری زودتر از خودم دم در مغازه هستش امروز سرم خلوته ، تونستم به وبلاگ دوست داشتنیم سر بزنم...( ساعت 16:09 دقیقه ذخیره خودکار شده و الان که دارم ادامه اش رو می نویسم ساعت 18:37...
-
دکتر اشتباهی
سهشنبه 5 آذر 1392 19:37
دیروز دکتر رفتم و احیاناً اشتباهی چنین دکتری رو انتخاب کردم چون فوق تخصص نازایی از انگلیس بود و تا دیدمون گفت مشکلتون چیه:-0 منم گفتم همینجوری اومدیم و.... یه مشکل که مربوط به منه پیدا کرد و یه خورده نگران شدم... × پول روزانه ی ورزش رو دادم و یک در میان دارم میرم × عاشق پرهامم و خوشحالم بخاطر حضورش و بودنش
-
مسیج بفرستید
یکشنبه 3 آذر 1392 11:36
تاسوعا عاشورا بوشهر بودم و مثل تمام وقتایی که اونجا بودم بهم خوش گذشت دوستی که خیلی ازم دور شده بود رو باز ملاقات کردم و دوباره نزدیک شدیم ... با کمتر کردن کاراسترس و فراموشی هم کمتر شده کلی عروسک و کارت پستال و .... واسه مغازه اوردم... 26 آبان باشگاه ثبت نام کردم، شدیداً تو فکر بچه دار شدن هستم قبل از اینکه برم بوشهر...
-
ترس از فراموشی
دوشنبه 13 آبان 1392 18:54
صبح شاگردم در مغازه رو می بنده و ایستاده کنار من.... چند دقیقه که نگاه می کنیم در بازه شاگردم با گفتن اینکه کی باز گذاشته میره در رو می بنده من با تعجب می پرسم الان مشتری وارد مغازه شد؟ اون متعجب میشه خیره نگام می کنه فک می کنه شوخی می کنم بعد میگه الان اون خانومه اومد باهاش حرف زدی من: کدوم خانمه میگه سی دی میخواست...
-
پررنگ
یکشنبه 12 آبان 1392 16:33
خیلی وقته اینجا ننوشتم با اینکه بارها تو ذهنم می نوشتم و میخواستم بیام ثبت کنم نشد... مامانمینا چندهفته پیش اینجا بودن و داداش کوچیکه هم با دوستش بود خیلی خوش گذشت سعی کردم از تموم لحظات استفاده کنم این روزا همه چیز آروم می گذره جز حالتای وسواس گونه من که نسبت به چیزای خاص مثل بخاری وسواس دارم و از طرفی خیلی حرفا رو...
-
سرماخوردگی
شنبه 6 مهر 1392 08:31
اونروز که پست گذاشتم حسابی احساس سرماخوردگی می کردم و شب بدجور این احساس به خود سرماخوردگی مبدل شد بعد از 4 روز استراحت تازه امروز یه خورده بهترم و اولین شروع کاریم محسوب میشه... این 4 روز استراحت 2-3 روز اولش که حسابی صورتم شرمنده شد چون دقیقاً 2 تا بسته دستمال کاغذی بزرگ + 1 بسته دستمال توالت مصرف کردم و همش یا...
-
سالگرد ازدواج
دوشنبه 1 مهر 1392 10:58
-
چهارمین سال و دومین سال
شنبه 30 شهریور 1392 09:07
امروز دومین سالی هست که من اینجام و چهارمین سالگرد عقدمون هنوز یادمه دوسال پیش وقتی دوهفته زودتر راه افتادیم با خانواده پرهام سمت این شهر مامان تا این شهر گریه می کرد من تو شوک و ناباوری بودم...هنوز یادم می افته پر از غم می شه وجودم... روزای سختی رو گذروندم تا روز ازدواج روزای پر از استرسی که یکی از مسبباش پرهام بود...
-
رفتن یهویی
دوشنبه 25 شهریور 1392 11:58
دیروز اونجوری که فک می کردم پیش نرفت من تا ساعت 3 حدوداً مغازه بودم با رزی و آجیش و پرهام رفتیم خونه ناهار که خوردیم قرار شد بریم بازار و بعد یه جای تفریحی لباس پوشیده بودیم که یه کاری برای شوهرش پیش اومد مجبور شدن ساعت 7 بجای بیرون رفتن راهی جنوب بشن و من حسابی دپرس شدم بغض کرده بودم... هنوز هم این دپرس بودن ادامه...
-
دور جدید مهمانداری
یکشنبه 24 شهریور 1392 08:46
به شدت از پرهام دلخورم بخاطر رفتارای متناقضی که داره ، چند هفته پیش ما بین اون همه فاصله بین خودش و خانواده اش به شدت احساس وابستگی می کرد و رفتارش عالی بود... الان بعد رفت و آمد به خودش اجازه می ده تو روز چندین بار عصبانی بشه و اخم کنه...و این من رو ناراحت می کنه بخاطر نقش دوم داشتن... * پنج شنبه 4 تا النگوهام که...
-
جلو نشستن و گره خوردن سرنوشت
سهشنبه 19 شهریور 1392 18:04
این روزا حسابی از نظر کاری سرم شلوغه ، الانم که دارم می نویسم چشمام زورکی باز میشه دیروز عقد دایی پرهام دعوت بودیم و من فشرده از صبح سرکار بودم ظهر ناهار خوردم دوباره راه افتادیم اول رفتم آرایشگاه که خیلی لطف کرد ابروهام رو تابه تا برداشت بعد از اونم یه سر به دوستم زدم یه خورده خرید کردم سریع یعنی ساعت 5:30 خودم رو...
-
کاش می شد رفت!
شنبه 16 شهریور 1392 11:02
- ببخشید که هنوز بهتون سر نزدم امروز یا فردا سعی می کنم به همه سر بزنم - دیروز حسابی پرهام بداخلاق بود تا عصر به شدت اذیت شدم ، همین بی محلی کردناش بدترین شکنجه اس واسه من - از وقتی برگشتیم به مامانش سر نزده بود ( البته هفته اول نبودش ) تا دیروز که بلاخره اجیش اومد کلی با پرهام حرف زد پرهام عصر رفت پیش مامانش حرف...
-
شرح
پنجشنبه 14 شهریور 1392 09:30
- چند روزی می شه ننوشتم شنبه : مهمانها اومدن خونه حسابی شلوغ شده بود و ساعت 9:30 شب رفتیم پارک خیلی چیزا یادم رفته بود که پرهام رفت از خونه اورد... ظرفا رو پارک شستیم ساعت 1 شب هم خونه اومدیم و مهمانا رفتن خونه یکی دیگه از فامیلای دور دخترداییم... شب خوبی بود... کادوی عروسی دختردایی ها 50 تومن بهم دادن تاکید کردن دفعه...
-
دردسرهای مغازه داری
شنبه 9 شهریور 1392 15:44
رسیدیم خونه به محضی که خواستیم ناهار بخوریم دختردایی تماس گرفت امشب میان خونمون... 14 نفرن و قرار شد جوجه درست کنم.... برنج رو خیس کردم چون قول مشتری دادم پاشدم اومدم مغازه که کارش رو انجام بدم...