دوست

چندساعت پیش ، گوشیمو روشن کردم به چندتا از دوستای اینجام مسیج زدم شماره خونمون رو فرستادم خواستم هر موقع وقت داشتن بهم ز بزنن


اون اوایل که اومده بودم این شهر، هرکی رو تو واحد میدیدم شماره میدادم...

بعدن تو دفترم اونقد دوست اطرافم بودن هر روز سر میزدن که پشتم گرم بود که هیچ وقت تنها نیستم...

یهویی مجبور شدم مغازم رو بفروشم حتی برای آخرین بار نشد برم و بعد دوستام بی خبر شدم ازشون، شاید خاصیت سردی هوای اینجا به آدماش نفوذ کرده


امروز خودم ازشون خواستم، سه ماه بیشتر مونده به تولد پسرم ایلیا، میدونم دنیا بیاد از این تنهایی در میام ولی نمیخوام منزوی باشم ...

جدیدا عروسک نمدی درست میکنم ، چند روزه هم گرفتاره بافتن یه  عروسکم ولی آدمی مث من دلش کلی دوست میخواد....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد