-
دیروز حسابی تنها بود، ساعت 11 کارش رو با گریه ترک کرد، همسرش دید
با کلافگی چندتا خوردنی خرید رفت خونه ، سعی کرد خودش رو مشغول کنه ، آشپزی کرد به مامانش زنگ زد، نیم ساعت با رزی حرف زد
بی فایده بود هیچ چیزی خلا رو پر نمی کرد اشک ها روونه شدند هق زد...
ساعت 2 به همسرش زنگ زد اون بدون هیچ احوالپرسی تاکید کرد کار داره...
ساعت 3 همسرش برگشت و خودش شریک 2 تا قاشق غذا شد دوباره گریه افتاد...
بی توجه به گریه هاش ، همسرش ناهار خورد رفت...
اونقدر حالش بد بود که دفتر نرفت...
2 بار زنگ زد احوالش رو پرسید
ساعت 7 تماس گرفت ، اصلا حالش خوب نبود، التماس کرد، گریه کرد که بیاد خونه...
نتیجه گریه کردناش ساعت 22:35 بود
جالبتر از اون 10 دقیقه قبل برگشتش به رزی گفته بود بهش بگه همه چی تموم شده...
- برگشت خونه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ، بی توجه به چشمای پف کرده قرمزش میخواست شوخی کنه...
دیشب عصبی تر از هر زمان شده بود گفت : چه نیازی به تو دارم که تو بحرانی ترین لحظه هم کنارم نیستی؟
و گفت گفت
مرد ازش عذرخواهی کرد اون حسابی ولی نمی تونه ببخشتش ، هیچ وقت تو این یکسال و دوماه حضور نداشته
خسته شد از بس پرسید دوستم داری مرد با 1000 منت جواب داد...
خسته اس از این همه سردی و بی اعتنایی
آخی دلم واسش سوخت نمی تونم کمکش کنم؟
ابجی چی شده؟ نگرانتم خیلی
تو حساسیت هات رو سعی کن کمتر کنی گلم. کاملا درکت میکنم مخصوصا مایی که از خانواده دوریم همسرمون وظیفه اش سنگین تره و باید بیشتر توجه کنه ولی گویا برعکس شده. این روزهای منم همین طوره. فکر کن تازه من باردار هم هستم و حساس تر. ایشون شدن ناز بنده نیاز. نیازهایی که اکثرا بی پاسخ مونده...