غر زدن تعطیل


- مامان رو صدا میزنم ، تاکید میکنم که پرهام بهتر از تموم آدمایی هستن که به خواستگاریم اومدن حتی بهتر از...

پرهام بهتر از هرکسی هست با من و اگه باهاش ازدواج نمیکردم تا همیشه حسرت به دل میموندم...یادته چقدر گریه میکردم اون موقعی که ازش جدا شده بودم؟ نگرانم نباشید ...


- آدرس یکی از وبلاگام رو گم کرده بودم ، بعد از کلی سرچ کردن و بی نتیجه موندن شانسی یه اسم رو زدم که دقیقا درست از آب در اومد ، یه آرشیو 3 ماهه بعد از عقدم اونجا بود...


- من میخوام تا همیشه عاشق پرهام بمونم ، غر زدن رو باید تعطیل کنم، اونم خیلی روش فشار هستش ، درمورد خانواده اش حرفی نمیزنه و....


- عروسک هام رو چند ساعتیه گذاشتم تو تشت پر از آب که بشورم فکر کنم الان دیگه از ریخت افتاده باشن:-"


- آموزش آشپزی این وبلاگ واقعا عالیه، همه رو دارم تو ورد ذخیره میکنم برای بعد از همخونه شدنم حداقل بتونم دوسه تا چیز رو بپزم...


گذشته نه چندان دور


- دوسال پیش ، همین روزا پر از استرس و تردید بودم برای یه انتخاب خیلی سخت و بزرگترین ریسک زندگیم رو کردم...


21/6/88

(  

 دلم یه پیاده روی طولانی میخواد،دلم میخواد میتونستم درستتر فکر کنم،شدم مثل کسی که میدونه اگه بره جلوتر بیشتر صدمه میبینه ولی یه نیرویی از پشت هلش میده که بره جلوتر،یه نیرویی مانع اش میشه برگرده...

میترسم سایه هم خسیس باشه،با توجه به شناختی که از خانواده اش بدست اوردم میدونم خسیس هستن ،ته دلم یه حسی بهم میگه سایه هم همینجوریه ولی دلم میخواد خودم رو گول بزنم...

دلم میخواد مدام خوبی های سایه رو بزرگ کنم،یه جورایی دارم آشکار خودم رو فریب میدم ،فریب میدم که جا نزنم...

ته دلم حسابی میترسه ،حسابی ذهنم مشغوله،دلم میخواد سایه بیشتر درمورد خانواده اش صحبت کنه اما هیچ حرفی نمیزنه...

خانوم مشاور میگه سایه از خانواده اش حرف نمیزنه چون میدونه اگه درموردشون به تو حرف بزنه تو پشیمون میشی چون هنوز خانواده اش تو رو به عنوان عروس انتخاب نکردن...

یه چیزی تو درونمه مدام بهم میگه اگه یکی از آدمای شهر خودت رو انتخاب میکردی احترامت سرجاش بود ،این تو بودی که براشون ناز میکردی شرط میذاشتی و هیچی واسه پنهون کردن نداشتی...

الان من دارم سعی میکنم جوری باشم که سایه به بودنم افتخار کنه،از خطاهای سایه چشم میپوشم و ضمیمه اون یه لبخنده...

اما اگه کسی بود که دوستش نداشتم ،مطمئنن سخت میگرفتم،اگه شرط میذاشتم تا انجام نمیداد باهاش گرم برخورد نمیکردم و...

ولی سایه جدای همه این چیزاست،منو خیلی دوست داره،میدونم همون قدر که من بهش نیاز دارم اونم نیاز داره

اما ،دو جور مختلفیم...وقتایی که ناراحتم ،خیلی خوب میتونه آرومم کنه ،وقتایی که پشیمون دارم میشم خودم ازش میخوام یه خورده حرف بزنه آرومم کنه یعنی عملا خودم دارم خودم رو فریب میدم...

از مهریه ای که خودم تعیین کردم متنفرم،بخاطر حرفایی که بعدش پیش اومد...

سایه بهم میگه بهتر از تو رو هیچ جا نمیتونستم پیدا کنم کسی که تموم خصوصیات خوب رو داشته باشه و من دوستش داشته باشم...

منم این باور رو دارم سایه بهتر از من رو نمیتونست پیدا کنه اما خودم شک دارم سایه برای من همه چیزه...اما خیلی سختمه بخوام از شهرم از دوستام و از تموم موفقیت هایی که میتونستم اینجا بدست بیارم چشم بپوشم...

ذهنم حسابی درگیره...کمتر از 10 روز فرصت دارم برای فکر کردن و در همون حال نمیخوام از دستش بدم...

پریشب مهدیه بودم،سایه که زنگ زد خیلی پریشون بودم ،وقتی پرسید چرا بهش گفتم برام سخته از خانوم .... جدا بشم اونجا چجوری میتونم دوستی به این خوبی پیدا کنم...

گفت من خودم همه چیز میشم واست...

- 5 شنبه موسسه افطاری داشتیم مسیج زدم بهش که: گیج خوابم،سرم درد میکنه اما مجبورم برم:(

مسیج میزنه میگه به من فکر کن همه چیز درست میشه...

-جمعه صبح بهش گفتم من خیلی ضعیفم اینجا دوستام همیشه از من حمایت میکنن ،مهدیه که رفته بودم کنار دیوار جا پیدا نکردم به دخترخالم تکیه دادم...

گفت: من تکیه گاهت میشم...

- وقتایی که میبینه ناراحتم،با اصرار از من میخواد ناراحتی هام رو بهش بگم،میگه به هیچی فکر نکن فقط آروم باش قول میدم خوشبختت کنم

- بهش مسیج میزنم میگم دلم یه پیاده روی طولانی میخواد...درجواب مینویسه وایسا بیام باهم بریم...

)


22/6/88

( - کم کم باید فامیل رو در جریان بذاریم،هنوز نمیدونم واسه نامزدی دعوتشون کنم یانه،میترسم ناخودآگاه درمورد اون موضوع صحبت کنند


- دیشب با صحبتی که باسایه داشتم متوجه شدم شورش رو در اوردم از بس از ترسا و تردیدام باهاش صحبت کردم،این چند روز فراموش کرده بودم به سایه قول دادم این 1ماه رو بهش آرامش بدم...


- باتوجه به صحبت آخری که با مادر سایه داشتم تصمیم گرفتم از این به بعد خودم باشم نقش بازی نکنم فقط تنها چیزی که نباید خانواده اش درمورد من متوجه بشن سادگی منه )


تغییرات


- از رزی میپرسم دوسال پیشم واسم سخت بود دوری از خانواده؟

میگه نه...میگفتی میتونی تحمل کنی...

لبخند میزنم ادامه میدم این یعنی اینکه من خیلی عوض شدم؟


- خیلی سخته ، کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند...


- چنان سردرگم هستم که حتی نمیدونم با پرهام در مورد چه چیزایی صحبت کنم...


- محتویات کمدم تقریبا خالی شد...

کوتاه آمدن های بسیار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رسوم پیچ در پیچ


- اینجا رسم نیست واسه دختر کلی جهاز بگیرن در نتیجه حرفای دیگران خیلی زیاد هستش از داداشا گرفته تا فامیل

از طرفی میدونم بازم اونجا بخاطر اینکه رسمشون رو نمیدونم ممکنه کم و کاستی داشته باشم و باز حرف میشنوم از این قبیل

برای همین خودم رو به بی خیالی زدم...


- با مامان دوتا ذرت پز  خریده بودیم که امروز از ذرت پز مامان استفاده کردم و عالی بودش...


- خاله و دخترخاله جهاز نه چندان کاملم رو دیدن و مدام میگفتن نمیشه نری اونجا اینجا بمونی؟


- ازش میپرسم چمدون هم باید بگیرم؟ من یه کوچیک دارم ....میگه نمیدونم میپرسم اجی کوچیکه چمدون داره میگه اره دوتا...


- 30 شهریور ....................


احساس لطیف


- عصر یه مدل کارت دیگه اپلود میکنه ، میرم میبینم ولی بجای دیدن کارت چشمام خیره میشه به قرمزی کوچیکی که رو دستشه...



فکر میکردم احساسم بهش اونقدر کم شده که با دیدن این چیزا دلم ریش نمیشه ولی اشتباه فکر میکردم

خوشحالم بخاطر جوونه زدن این احساس تو دلم ، اینکه این همه دوسش دارم...

رمز همون قبلیه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.