خانواده من


- صبح ، با بابا رفتیم خدمات کامپیوتری و کامپیوتر خرابم رو تحویلشون دادیم که درست کنن از اون راه رفتیم چندتا مغازه وسایل برقی ها رو نگاه کردیم و نصیبم میوه خوری اکریلیک طرحی شد

حدود یکساعت بعد از هم جدا شدیم من با دوستم رفتم که چندجا کار داشت

احساس غرور میکنم که چنین پدر مهربونی دارم و میدونم باید قدر تک تک لحظه های بودن باهاش رو بدونم 

- چند دقیقه پیش با مامان جناق میشکنیم سر پول و من تاکید میکنم نامرد کسیه که پول رو نده یه دقیقه نمیگذره که مامان ازمن میبره و چه خاطره شیرینی ساخته میشه، اینکه همیشه مامان وجودش پر از شیطنت و گذشته

وجود مامان و بابا پر از شادی هستش ، و من بی نهایت دوستشون دارم

اون اوایل نمیدونستم چه تصمیم سختی گرفتم ولی الان دقیقا میدونم زندگیم تو اون شهر با تموم شادی هایی مشترک ، باز یه چیزی کم داره و هربار آرزو میکنم کاش خانواده ام کنارم بودن ، کاش بودن...

این روزا خجالت میکشم از هردوتاشون بخاطر تصمیمم ، اینکه قبول کردم دور ازشون تو یه شهر دیگه که کلی فاصله داره زندگی کنم...

تصورش سخته چقدر ناراحت شدن بخاطر تصمیمم و چقدر خوب بودن که بخاطر خواسته من سنگی جلوی پام ننداختن

بابا روز خواستگاریم بغض داشت ولی باز بخاطر عشقی که به پرهام داشتم رضایت داد و میدونم هنوز دلگیره از این همه دوری...

همه دنیام خانواده ام هستن


- خدایا شکرت بخاطر بودنشون ، خدایا همیشه مواظبشون باش که سالم باشن