من برگشتم


بعد از ظهر رسیدیم، این چند روز حسابی تو بازار گشتیم و خرید کردیم...

خیلی چیزا مونده بخرم و خیلی چیزا رو گرفتم

سرویس قاشق چنگال، روتختی ، رو بالشتی ، بخارشور ، غذاساز و ...


- حسابی سرما خوردم جوری که اصلا صدام در نمیاد

- در مورد آرایشگاه و عکاسی مسیج زدم به خواهر دوست پرهام و ازش راهنمایی گرفتم حالا میدونم کجا قراره آرایشگاه برم...


*

خیلی دوستتون دارم....دوباره برمیگردم


در طی 12روز



- شبنم یکی از دوستای دبیرستانم بود که به شدت دوسش داشتم ولی بعد از ازدواجش ساکن شدنش تو یه شهر دیگه ارتباطمون کامل قطع شد

تا امروز که اومد خونمون و چقدر حضورش پر از انرژی بودش برام...


- تصور کنید در طی این 12 روز

من باید جهازم رو کامل کنم ببرم شهرشون و بچینم

لباس عروس سفارش بدم

فیلمبردار و عکاسم رو مشخص کنم

کارت دعوت رو انتخاب کنم دست فامیل خودمون و فامیل خودشون بدیم


به نظر خودم اصلا شدنی نیستش، چجوری میشه همه این چیزا رو مهیا کرد به این سرعت...


ادامه اش بعد می نویسم


- میگه عروسی ممکنه بین 25 تا 31 شهریور باشه...

بهش زنگ میزنم میگم من بعید میدونم بتونم 25 اماده بشم بنداز بین 28 تا 31 شهریور...

میگه بستگی داره به تالار...

پیروزمندانه بهش میگم قربونت بشم همون موقع که من میگفتم حداقل باید 1 ماه قبل عروسی تاریخ معین باشه برای همین چیزا بودش...

میگه در هر صورت سعی کن تا 25 حدود 12 روز وقت داری...


*


اشک هایی که خیلی وقت بود ندیده بودم


- ما بین خواب و بیداری صدای بابا رو میشنوم که میگه پرتو بیدار شو مامانت 2 شبانه روزه نخوابیده الانم داره گریه میکنه

چشمام رو باز میکنم با گیجی حاصل از قرص های دیشب خیره میشم به مامان و می پرسم راست میگه بابا؟

نگام میکنه در جواب میشنوم نه

بابا باز میگه دروغ میگه دیشب همش داشته نگاه تو میکرده...

این رو که بابا میگه مامان دوباره گریه میکنه...خیلی سال میشه گریه اش رو ندیدم، قلبم درد میگیره ، دلم نمیخواد یه لحظه باعث ناراحتیشون بشم ...

بلند میشم میرم زیر پتوی مامان دستام رو دور کمرش حلقه میزنم سعی میکنم آرومش کنم حرف میزنم حساب کن دارم میرم دانشگاه جای دوری که نمیرم همش 12 ساعت فاصله است میام بهتون سر میزنم شما میاید...با هواپیما 1 ساعت بیشتر فاصله نداریم( با اینکه خودم میدونم با هواپیما چیزی حدود 6 ساعت فاصله است چون شهرای دیگه هم فرود میاد)

سخته وقتی خودت بغض داری بخوای کسی رو آروم کنی که عاشقشی ...

من برای مامان و بابام می میرم و الان خیلی سخته با تصمیم خودم دارم ازشون دور میشم...

بهش میگم تو خاله ها رو کنار خودت داری دخترخاله هستش ، میتونی بهشون سر بزنی میتونی خودتو سرگرم کنی...

من که دختر خوبی نبودم کمکت نمیکردم....

میگه کاش یه خواهر دیگه هم داشتی...

خیلی سخته ، همین الان که دارم مینویسم بغض داره خفم میکنه

از ذهنم میگذره که بنویسم شاید کسی اینجا بخونه :

اگه به شدت وابسته خانواده هستی هیچ وقت راه دور ازدواج نکن


تو این اوضاع


- عکس های مختلفی از نوه های خالم دارم و خیلی وقته به مادرشون قول دادم براشون آماده کنم، هر از گاهی تصاویر رو تو فتوشاپ باز میکنم ولی به محضی که چشمم به عکس ها می افته تموم ایده ها میپرن، مثل بقیه کارای اجباری تا می بینمشون خوابم میگیره...

امشب با خودم اتمام حجت کردم اگه قرار باشه در آینده به این شغل برسم باید از الان اعتماد به نفسم رو تقویت کنم و خودم انتخاب کنم که میخوام چیکار کنم با تصاویر...

فقط زنگ زدم به دخترخاله ، خواستم فردا بیاد مدل کتابی که میخواد رو انتخاب کنه...


- لثه ام حسابی باد کرده تو این اوضاع...


- امروز قرار بود مسافرت بریم برای خریدن بعضی چیزا ولی خوب برای بابا یه کاری پیش اومد قرار شد فردا بریم که گویا شنبه مهمان میاد واسمون در نتیجه کنسل شدش تا شنبه...


- عصر با مامان رفتیم بیرون طلافروشی سر زدیم حسابی طلا گرون شده ، بعد از اونم رفتیم یه خورده ظرف و ظروف خریدیم...

تصور کنید من تیر ماه 36 گرم طلا خریدم 1.675 و الان 24 گرم طلا حدود 1.700


- پرهام دوتا مسیج فرستاد که خیلی دوس داشتم مینویسم تا یادم بمونه تو چنین روزی چی فرستاد

jigare khodami 21 roz dige ta ham khone shodanemon monde

doset daram khili ham doset daram


- کارای نیمه  تموم  زیادی مونده انجام بدم ...

Friends


- دیروز با پرهام یه قراری گذاشتیم که نوبتی کوتاه بیایم تا این مدت روابط تیره تر از این نشه...


- یه فرش کوچولو برای آشپزخونه خریدیم که باید وسط بندازم


- سریال Friends یکی از بهترین سریال های طنزی بود که دیدم ، وقتایی که ناراحت بودم یا اشکام سرازیر با  تماشای قسمت های Friends همه چیز رو فراموش میکردم و میخندیدم...

محال بودم ببینم و روحیه ام عوض نشه

پیشنهاد میکنم 10 فصل این سریال رو ببینید ، تو لحظه هایی که به یکم استراحت نیاز دارید....

دوری


- میگه این سوتفاهم ها بخاطر دوری و دلتنگیه...


- بعد از مدت ها یه مسیج طولانی عاشقانه میفرسته...


- ارشد قبول نشدم