عیدتون مبارک


- عید تک تک تون مبارک باشه...


- میخوام به خانواده پرهام زنگ بزنم که مامان میگه اول باید پرهام به ما زنگ بزنه ،من عجله دارم که زودتر تماس بگیرم و این دلهره رو از خودم دور کنم ، برای همین به پرهام زنگ میزنم بهش میگم به باباینا زنگ بزنه با تندی میگه تو میخواستی صبر کنی ببینم من زنگ میزنم یانه....نتیجه صحبتمون این میشه که من بهش میگم خوش باشه....


- زنگ میزنم خونه بابا برمیداره و بهش تبریک میگم بابا عادت داره سریع تلفن رو قطع کنه گفت اجی کوچیکه بیاد برداره تا مامان نمازش رو بخونه گفتم میخواید قطع کنم گفت نه و صدای اجی میزنه تا برداره

یه خورده صحبت میکنیم تا مامان تلفن رو برداره صدای شادش تو گوشی می پیچه انگار نه انگار 40 روزی میشه صحبت نکردیم میگه تاریخ عروسی رو مشخص کنید همه دارن میپرسن کی ازدواج میکنید...

من بهش میگم نظر من و پرهام تنها شرط نیست باید با خانواده ها مشورت کرد که تو اون روز مشکلی نداشته باشند ولی چشم...

بعد از اونم به آجی بزرگه زنگ میزنم هول نمیشم خونسرد باهاش حرف میزنم و عادی تر از همیشه تلفن رو قطع میکنم...


- شاید تبدیل به عادت شده این بحث کردن ها...شاید باید یه مدت بی خبر باشیم از هم...


دوستت


وجودم لبریز از دوست داشتنت هست



آتش بس


- دیروز چندبار زنگ زد ، با شور و ذوق درمورد کابینت ها صحبت کرد ، اینکه رنگ اتاق ها بد نشدن و الان جای تو فقط اینجا خالیه...


- منم آتش بس اعلام کردم دیشب احساسم نسبت بهش بعد از مدت ها بیدار شده بود


- هنوز جسمم و روحم کوفته هستش بخاطر این تنش ها 


- عشقمون پر رنگ ترین قسمت این ماجراس


- بچه ها عکس پرینت واسه چاپ پوستراش تا یه تاریخ معینی تخفیف 50 درصدی زده من خودم میخوام سفارش بدم حتما یه سر بزنید....

حلقه ی پرت شده


یه بحث حسابی امروز داشتیم جوری که بهش گفتم بیا جدا بشیم...بعد از خدافظی هم حلقه ام رو دراوردم پرت کردم یه گوشه میز...

سرم حسابی درد میکنه زنگ زد عذرخواهی کرد ( مقصر منم بودم ) بهش گفتم حلقه ام رو دراوردم اصرار کرد دوباره برگردونمش سر جاش

همون لحظه تو دستم کردم ولی الان دوباره در اوردمش...

با خنده تلفن رو قطع میکنم ولی داغونم...



*

خیلی سرم درد میکنه 


= حلقم دستمه ولی هنگم

تاریخ عروسی


- این روزها بیشتر دارم شبیه او میشم و از خودم دور میشم، گاهی فراموش میکنم قبلا چجوری بودم


- من این روزا کنار خودم احساسش نمیکنم


- دیروز دوباره بحثمون شد و هر بار با این بحث کردن ها یه قدم ازش دورتر میشم

دیروز:

زنگ میزنم در حین صحبت بهش میگم اگه بخوایم جشن بگیریم من حتما کارت دعوت میخوام چون یکی از آرزوهام همین بوده

& باشه یه کارت واسه تو میگیرم

که من مخالفت کردم گفتم اگه شده مهمان کم باشه ولی باید کارت دعوت بگیریم مگه اجی میخواست عروسی بگیره کارت نداشت؟

& چرا چون اونا میخواستن جشن بگیرن و شوهرش هم کار داشت هرچی میریم جلوتر خرجا بیشتر میشه اصلا جشن نمیگیرم

هرجور صلاح میدونی ، راستی درمورد خط تلفنم اقدام کن

& بیا یه چیز دیگه هم اضافه تر شدش ، من باید از یه جایی کم کنم که اینا رو بگیرم

پرهام اینا بودن

و بعدش ناراحت میشم با بغض قطع میکنم، آره منم میدونم از نظر شغلی معلوم نیست درآمد داشته باشه یانه، ولی خوب یه چیزایی باید تهیه بشه

*

صحبت مجدد در طی همون روز:

پرهام به نظرت نباید واسه عروسی باباینا تا حالا به خانواده من زنگ زده باشن و باهاشون مشورت کنن؟

& باباینا هنوز درمورد تاریخ عروسی چیزی نمیدونن

مگه میشه؟ شاید اونا تو اون تاریخ کار داشته باشن نباید باخبر بشن؟ من به باباینا گفتم

& چرا بدون هماهنگی من گفتی؟ اصلا کی گفته تاریخش 30 شهریوره؟

خودت چندین بار گفتی

& من اصلا نگفتم

با ناراحتی و بغض تلفن رو قطع میکنم ، عصبانیم و اشکام سرازیر شدن

*

چند دقیقه بعد تماس میگیرم میگم بعد از دوسال باید تاریخ مشخص بشه ، من یه تاریخ دقیق میخوام و تو خودت چندبار گفته بودی 30 شهریور...

& دوهفته قبلش خبر میدم شاید من  یه چیزیم شدش ، یه خاکی تو سر خودم میکنم

اینقدر بد حرف نزن تا یه چیزی نشد اینجوری حرف میزنی

& تو عصبانی هستی با لحن تند صحبت میکنی باشه مگه نمیگی 2 ماه قبلش خبر دار میشن همه؟ الان شهریوریم آبان عروسی میکنیم...خوبه؟

من به باباینا گفتم 30 شهریور...

هر دو بدون گفتن دوستت دارم خدافظی میکنیم تلفن رو قطع میکنم اشک میریزم هیشکسی تو خونه نمیدونه چه غمی همرامه...

*

یکساعت بعد زنگ میزنه مثلا منت کشی دوستت دارم میگیم میگه ببین عوض شدم اگه عوض نشده بودم حالا بهت زنگ نمیزدم خدافظی میکنه

*

عصر مسیج میزنم که میخوام بخوابم زنگ هم میزنم جواب نمیده بعدتر خودش زنگ میزنه درمورد رنگ زدن اتاق حرف میزنیم

بهش میگم یکی از کابوسام دیدن این اتاقه حداقل یه نفر رو می اوردی رنگ بزنه ، قرار 2-3 سال اینجا زندگی کنیم...

و بعد تا قبل از اینکه دوباره دعوامون بشه حرف رو عوض میکنیم


*

امروز میگه تاریخ عروسی 30 شهریور ولی با این بحث ها هیچ دلخوشی ندارم که عروسی رو 30 شهریور برگزار کنم مخالفت کردم ،دلم نمیخواد...

روزه خواری


- چند روز حسابی آبرو داری کردم تو خونه و پیش داداش ها تظاهر به روزه داری کردم و البته این کار نتیجه ای طاقت فرسایی جز گرسنگی و ضعف نداشت

امروز معده ام حسابی درد میکرد جوری که تظاهر کردن رو کنار زدم رفتم از تو فریزر یه ظرف رطب در اوردم گذاشتم رو میز کامپیوتر و هر از گاهی میخورم...


- دوباره با پرهام برگشتیم سر خونه اول ، یعنی کلا دوباره شروع کرده به شوخی هایی که بیشتر مواقع من ناراحت میشم سعی میکنم بگذرم ازشون

اینکه منم ناراحت میشم بخاطر رفتار خاص خودمه ، شوخی کردن رو دوست دارم ولی زیاد نه


- پرهام خودش 2 تا اتاقی که وجود داره رو رنگ میکنه حتی نمیخوام تصور کنم چجوری میشه ، امروز نمیره شرکت مونده که رنگ زدن رو کامل کنه ، به خودم مدام دلداری میدم تنها نیست


- دیشب بهش گفتم که کی کمد دیواری میزنی گفت مگه وقتی سرویس خواب میخری کمد باهاش نیست؟

گفتم کمد شاید نگیرم چون کمد دیواری بهتره و تو بهم قول دادی

گفت باشه میزنم...

( میدونم اتاق خواب حسابی کوچیک میشه ولی نمیتونم تصور کنم وسایلم رو باید کجا بذارم، دلم یه خونه مرتب میخواد )


- از دیشب فتوشاپ رو باز کردم و دارم عکسای جشن تولدم رو درست میکنم در همه عکس ها , نوه ی خاله هام ( محصول مشترکه ) چشمک میزنه در نتیجه تا جایی که امکان داشت حذفش کردم 


- تصور کنید شاید 25 روز دیگه همخونه بشیم من هیچ چیزی رو آماده نکردم از اون جالبتر این هستش که هیچ اطلاعی ندارم درمورد آرایشگاه ها و آتلیه های اونجا و میدونم نمیشه رو آجی ها حساب باز کرد

یه خورده سرچ زدم که چندتا همشهری های پرهام رو پیدا کنم و باهاشون صحبت کنم یه خورده بهم مشاوره بدن ولی هنوز کسی رو پیدا نکردم



گفتگوی من و تو


- طبق معمول بهم ریختم و دوباره همون حرفای تکراری رو زدم، میپرسم به چه دلیل ازدواج کردی ، جواب درست حسابی دستم نمی رسه...

بعد دوباره حرف میزنیم بهش میگم من متوجه شدم که تو عوض شدنی نیستی و از این طرفم برای من خیلی سخته از ارزوهام گذشتن...میگه میخوای جدا بشی جدا بشو...میگم چرا تا یه چیزی نشد اینو میگی تو، اگه تو بخوای جدا بشی من حرفی ندارم الان که عقدیم هم تازه بهتره میشه اسمم رو تو شناسنامه ات پاک کرد ولی بعد نمیشه میگه چه ربطی داره و....

تو ادامه صحبتمون بهش میگم ممکنه بیشتر از این عوض بشم میگه همین الانم عوض شدی

حرفش رو تاکید میکنم میگم اره وگرنه من مانتویی میخریدم میذاشتم اول تو تنم ببینی ولی الان از مشهد مانتو خریدم و میپوشمش...

اصرار نمیکنه که عوض نشم دلم میخواد اصرار کنه ولی میدونم خبری نیست میگه باشه عوض شو میدونم موفق میشی

قطع میکنیم یه خورده که میگذره یاد یه چیز میفتم بهش مسیج میزنم زنگ میزنه میگم هروقت خواستم بحثی رو راه بندازم بگو به یاد بابا بیفت...میگه باشه ولی جریانش چیه میگم هیچی فقط همینو بگو...

میگه درمورد نت حرف زدیم

و من ادامه میدم اره ولی چون حسرتش به دلم مونده دست خودم نیست

خدافظی میکنه ، ایدیم رو روشن میکنم چنددقیقه که میگذره میبینم انلاین میشه میپرسم شرکتی میگه اره

و این خیلی مهمه بخاطر من این همه راه اومده که بیاد نت

صحبت میکنیم بیشتر من ، یه مقاله از سایت مردمان بهش نشون میدم درمورد مردی که وظایفش رو انجام نمیداد و مشاور به زن پیشنهاداتی داده بود

میگه تو کار خودت رو بکن منم کار خودمو میکنم

می خندم میگن میدونی تفاوت من زمین تا اسمونه اگه یه زن این حرفا رو میزد من کلی اصرارش میکردم ولی...

میگه بهت قول نمیدم اما سعیم رو میکنم عوض بشم میدونم کوتاهی کردم

و من تاکید میکنم که دیگه هیچ اشاره ای بهش نمیکنم اگه سرد شدم نباید گله ای داشته باشه چون خوب یاد گرفتم سرد باشم 

میگم از هر خواسته ای هم بگذرم نمیتونم از نماز خوندن بگذرم دلم نمیخواد فردا بچه هام بزرگ بشن بمونن که چه اعتقاداتی داشته باشن

و اون میگه اره

من مصرانه بهش میگم نماز خوندن واسم خیلی مهمه

اون میگه دوستت دارم

:-l

ازش میپرسم تو هیچ  چیزی نیست به من بگی

میگه تو خیلی خوبی چیزی نیست... من میگم نظر لطفته....


و بعدش که میپرسم کی میری خونه میگه هروقت تو بگی من خدافظی میکنم سریع میره بهش میگم هیچی نیست تو فکرت به من بگی میگه نه


- قربونش برم که اگه فردا بگم میخوام جدا بشم بدون هیچ اصراری رضایت میده

- خوشحالم که شناختمش حداقل حالا

- دزیره دقیقا به نکته دقیقی اشاره کرده بود اینکه چرا من راضی نیستم و هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا