تاریخ عروسی


- این روزها بیشتر دارم شبیه او میشم و از خودم دور میشم، گاهی فراموش میکنم قبلا چجوری بودم


- من این روزا کنار خودم احساسش نمیکنم


- دیروز دوباره بحثمون شد و هر بار با این بحث کردن ها یه قدم ازش دورتر میشم

دیروز:

زنگ میزنم در حین صحبت بهش میگم اگه بخوایم جشن بگیریم من حتما کارت دعوت میخوام چون یکی از آرزوهام همین بوده

& باشه یه کارت واسه تو میگیرم

که من مخالفت کردم گفتم اگه شده مهمان کم باشه ولی باید کارت دعوت بگیریم مگه اجی میخواست عروسی بگیره کارت نداشت؟

& چرا چون اونا میخواستن جشن بگیرن و شوهرش هم کار داشت هرچی میریم جلوتر خرجا بیشتر میشه اصلا جشن نمیگیرم

هرجور صلاح میدونی ، راستی درمورد خط تلفنم اقدام کن

& بیا یه چیز دیگه هم اضافه تر شدش ، من باید از یه جایی کم کنم که اینا رو بگیرم

پرهام اینا بودن

و بعدش ناراحت میشم با بغض قطع میکنم، آره منم میدونم از نظر شغلی معلوم نیست درآمد داشته باشه یانه، ولی خوب یه چیزایی باید تهیه بشه

*

صحبت مجدد در طی همون روز:

پرهام به نظرت نباید واسه عروسی باباینا تا حالا به خانواده من زنگ زده باشن و باهاشون مشورت کنن؟

& باباینا هنوز درمورد تاریخ عروسی چیزی نمیدونن

مگه میشه؟ شاید اونا تو اون تاریخ کار داشته باشن نباید باخبر بشن؟ من به باباینا گفتم

& چرا بدون هماهنگی من گفتی؟ اصلا کی گفته تاریخش 30 شهریوره؟

خودت چندین بار گفتی

& من اصلا نگفتم

با ناراحتی و بغض تلفن رو قطع میکنم ، عصبانیم و اشکام سرازیر شدن

*

چند دقیقه بعد تماس میگیرم میگم بعد از دوسال باید تاریخ مشخص بشه ، من یه تاریخ دقیق میخوام و تو خودت چندبار گفته بودی 30 شهریور...

& دوهفته قبلش خبر میدم شاید من  یه چیزیم شدش ، یه خاکی تو سر خودم میکنم

اینقدر بد حرف نزن تا یه چیزی نشد اینجوری حرف میزنی

& تو عصبانی هستی با لحن تند صحبت میکنی باشه مگه نمیگی 2 ماه قبلش خبر دار میشن همه؟ الان شهریوریم آبان عروسی میکنیم...خوبه؟

من به باباینا گفتم 30 شهریور...

هر دو بدون گفتن دوستت دارم خدافظی میکنیم تلفن رو قطع میکنم اشک میریزم هیشکسی تو خونه نمیدونه چه غمی همرامه...

*

یکساعت بعد زنگ میزنه مثلا منت کشی دوستت دارم میگیم میگه ببین عوض شدم اگه عوض نشده بودم حالا بهت زنگ نمیزدم خدافظی میکنه

*

عصر مسیج میزنم که میخوام بخوابم زنگ هم میزنم جواب نمیده بعدتر خودش زنگ میزنه درمورد رنگ زدن اتاق حرف میزنیم

بهش میگم یکی از کابوسام دیدن این اتاقه حداقل یه نفر رو می اوردی رنگ بزنه ، قرار 2-3 سال اینجا زندگی کنیم...

و بعد تا قبل از اینکه دوباره دعوامون بشه حرف رو عوض میکنیم


*

امروز میگه تاریخ عروسی 30 شهریور ولی با این بحث ها هیچ دلخوشی ندارم که عروسی رو 30 شهریور برگزار کنم مخالفت کردم ،دلم نمیخواد...

نظرات 4 + ارسال نظر
دختر فروردینی دوشنبه 7 شهریور 1390 ساعت 01:01 ب.ظ http://farvardini.blogfa.com

ای کاش لینکامو زود برنمیداشتم
به نظرت مشکل از قالبم نیست؟

من هنوز نمیتونم وارد جیمیلم بشم
ایران هم میزنم میگه اشتباهه

دیشب انقدر حالم بد بود زود خوابیدم
کلی بغض داشتم

شوکا دوشنبه 7 شهریور 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://ghabl-az-faryad.blogfa.com

آخه چرا میخوای ازدواج کنی؟؟؟؟؟؟؟

شیما دوشنبه 7 شهریور 1390 ساعت 04:41 ب.ظ

سلام خانم خوبی
پرتو جونم من تو این مدت به این نتیجه رسیدم که مردا اگه احساس کنن یه خرده داری امر و نهی میکنی به حرفت گوش نمیدن پس همه چیزو با زبون خوش و قربونت برم بگو،در ضمن اصلا سر این که یه تاریخی توسط خانواده ها معلم بشه کوتاه نیا چون ضرر میکنی و بلاتکلیفی

دختر فروردینی سه‌شنبه 8 شهریور 1390 ساعت 01:42 ق.ظ http://farvardini.blogfa.com

پرتو یه سر بیا وبلاگم ببین لینکام میان؟
واسه من که نمیاد
البته گوگل هم برام باز نمیشه
میشه از این باشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد