سونو


- دیروز دکتر رفتم بعد از سونو ،برام دارو نوشت گفت طبیعی هستش این عوارض بعد از سقط هست...


تو مطب و حتی واسه سونو که رفته بودم اولین سوال این بود که چند ماهه باردار هستی ، و مجبور بودم هر بار بگم باردار نیستم علت سونو به این دلیله یا دکتر اومدنم...


یه دکتر رفتن مثل دیروز 48 هزارتومان خرج برداشت با داروها البته

باز خدا رو شکر سالم بودم ، سونو که رفتم نوشته بود قطر فولیکول 14 میلی متر دیده می شود خیلی ترسیدم بعد دکتر گفت چیزی نیستش

*

دیشبم مثل بقیه شبا پرهام ساعت ده و نیم اومد و بهم می گه 2 سال دیگه صبر کن ... حقیقتش من چشمم آب نمی خوره به 2 سال دیگه که درست بشه ...مدام تو این فکرم که باید یه فکر اساسی واسه این زندگی کرد ...نمیشه اینجوری ادامه داد


*

جای هیچکی واسه ناهار امروزمون خالی نباشه ، حتی نمیدونم چجوری می شه خورد این غذایی که پختم حسابی دمپخت و شله شده:))

یعنی بذاری تو دهن آب میشه :)

*

بعد از ظهر دلم می خواد برم بازار کلی خرید کنم، از این ولخرجی های الکی  که دلم خیلی شاد بشه ...


یادم بمونه چی شده


می خوام بنویسم تا یادم بمونه 

شنبه بخاطر کش اومدن اون سرماخوردگی و باد کردن یه قسمت از گلوم برای بار سوم دکتر رفتم و طبق روال گذشته تنهایی

ساعت  6 به پرهام زنگیدم و بهش گفتم دارم می رم دکتر و تلفنی از یکی از دوستام آدرس دکتر متخصص گوش حلق بینی پرسیدم رفتم اونجا...

هوا خیلی سرد بود و بارونی


دکتر بعد از معاینه و پرسیدن سوالای زیاد تصویب کرد که حساسیت بعد از عفونت هست اسپری و دوسه تا دارو دیگه نوشت با آمپول...


داروها رو که گرفتم رفتم یه خورده خرید کردم بعد از اونم رفتم آمپول زدم و یه مسیجم واسه پرهام فرستادم ناراحتیمو ابراز کردم...


چون خیابون یه طرفه بود اون موقع اصلا حواسم به تاکسی تلفنی نبود در نتیجه یه مسیر طولانی رو پیاده اومدم حسابی خیس شدم...

زنگ زدم به پرهام گفت خودم میام بعد با تاکسی می ریم...

حالا اومده مغازه میگه گرفتار بودم زنگ نزدم ، گرفتاریش این بوده بدون اینکه به من بگه با دوستش رفته مغازه ساندویچی کرایه کرده بعد می گه یهویی شده...


- حالم خوب نبود باهاش بحث کنم، دلخور بودم بخاطر اینکه یه زنگ نزد ببینم چرا گلوی من باد کرده و...

یکشنبه ، سعی کردم یه خورده کار کنم تا شب یه ریز آبریزش داشتم و پرهام 3 دفعه رفت بیرون برای کارای جدید مغازه


- دیروز حالم بد بود که نیومدم مغازه ، تمام روز رو تخت خوابیده بودم ، ظهر که پرهام اومده واسه ناهار می گه قرار شده هر چی از ساندویچی در میاد واسه شرکت باشه ، یعنی برای 3 نفر و من اعصابم خورده چون بهش گفتم مغازه جدا بزن هر کار می خوای کنی

هنوز برنامه اش با خودش معلوم نیست و منم از این به بعد سخت می گیرم...

برای شروع ازش خواستم ماهانه مبلغ 300 تومن بده دستم ، همش که نمیشه من هرچی درمیارم خرج خونه زندگی کنم گفته باشه...


- پیرو  پستی که نوشته بودم دلخوری پیش اومده ما بین خانواده اش و خودش؟ از جنوب که اومده بودیم ماهی و یه بسته خرما برای خانواده اش برده بودیم حالا مامانش شنبه به پرهام زنگیده پول گازتون رو به جای پول خرماو ماهی دادیم:-l


- شنبه شب خود پرهام گفت نمیدونم مامانم با تو چه دشمنی داره که می خواد تو نباشی  و...

- دیروز به پرهام گفتم یه دلیل بیار که دلم خوش باشه دارم با تو زندگی می کنم وقتی تو مهمترین تصمیماتت من هیچ نقشی ندارم ...

دیروز مثلا مریض بودم آقا تازه ساعت 10 شب برگشته خونه...


- گیجم نمیدونم باید چیکار کنم.....شما بهم بگید چیکار کنم


توفیق اجباری


- توفیق اجباری که این روزا نصیب تموم خانواده های جنوبی شده کنار هم بودن تمومی اعضای خانواده هستش موقع خوابیدن که تو حیاط یا پارک....


خیلی دوس داشتم الان اونجا بودم  پیش خانواده ام، دیشب خاله و شوهرخاله هم شب خونه ما موندن بهتره بگم تو حیاط خوابیدن تا صبح...

و مهمون پس لرزه های 2 و 3 ریشتری بودن...


- گفتم که از وقتی مامانینا رفتن شبا غذا می پزم برای فردا و چه حس خوبیه که می دونم ناهار آماده است...


- چهارشنبه و پنجشنبه یه سریال دانلود کردم به اسم NEW GIRL خیلی قشنگه هر قسمتش 20 دقیقه است و من فک کنم تا الا 12 قسمتش رو دیدم پیشنهاد می کنم حتما ببینید...


- دیروز از صبح که بیدار شدیم دوتایی مشغول کار کردن بودیم

من لوبیا- نخود- باقلا ها رو پاک کردم، و گذاشتم رو گاز که بپزن ،  خورشت بادنجان و گوشت برای ناهار پختم

نخودا خیلی دور پختن، با آسیاب و مخلوط کن امتحان نکردم فایده نداشت در نتیجه چرخ گوشت رو اوردیم رو کار اونم ساعت 1 شب  چرخشون کردیم و چون اولین بارمون بود نخود چرخ می کردیم لباسامون رو حسابی کثیف کردیم..


- یه فن تو آشپزخونه کار گذاشت و بعد بخار شور رو اورد چربی های آشپزخونه رو تمیز کرد و منم این وسط کمک می کردم...

لباسا رو شستیم که مانتوهای من بجای تمیز شدن حسابی کثیف شدن بخاطر پودر ماشین لباسشویی...


- یه چیز عجیب غریب که بعد از سقط  عادت های زنانگی از 22 اسفند به این ور 3 دفعه برای من اتفاق افتاده که امروز یا فردا باید برم دکتر...


- از اون شب کذایی به بعد از خانواده پرهام خبری ندارم...


زلزله ای با وسعت 6 ریشتر


من حالم خوبه...

خانواده امم خوبن ولی دیروز تا حالا مدام داره زلزله میاد دیشب تو حیاط خوابیدن تا صبح طبق شواهد زلزله نگاری که رو گوشیم نصبه زمین در حال لرزش بوده...


باباینا می گفتن خیلی از مردم تو پارک خوابیدن، بدترین صدمه هم همون شُنبه دیده...داداش کوچیکه دیروز رفته بود شنبه ، یکی از دوستام شنبه هست که خالش زیرآوار مونده بود و هنوز نمی دونم چه اتفاقی افتاده

فقط امیدوارم دیگه این لرزش ها تموم بشه ، امروز صبح خیلی گریه کردم از پرهام خواستم منم ببره پیش خانواده ام که مخالفت کرد

دعا کنید دیگه اثری از این لرزش های چند ریشتری تو اون شهرا نباشه...



ممنونم بخاطر نگرانیتون، بخاطر مسیجایی که فرستادید و تماسایی که گرفتید...دوستتون دارم:-*


*

خانواده همسر که گویا اصلا نه نگران شدن و نه مهم بوده چون دیروز تا حالا هیچ خبری ازشون نشده و برعکس مُشتری های دفترم  که از دیروز تا حالا با  من تماس می گیرن و حال خانواده ام رو می پرسن...

روزمرگی


- دو سه روزی بود داشتم یکی از سریالای کمدی رو دانلود می کردم، که دیروز دوستم اومد با ذوق گفت من تموم فصلای این سریال رو دارم قرار شد چهارشنبه واسم بیاره...


- دیروز ظهر با تموم خستگی ناشی از اومدن به سرکار بعد از یه مدت طولانی، خونه رو با پرهام تمیز کردیم البته اتاق خواب هنوز مونده...


- یه کتاب شروع کردم به خوندن  داستانش جالبه "اگر چه اجبار بود"


- یه خورده چاق شدم یعنی سایز مانتوهام هم عوض شده به خودم قول داده بودم به محضی که پام برسه به این شهر برم اروبیک ....

ولی هوا سرده تنبلیم می شه باید یه فکری واسه اضافه وزنی که فقط نقطه های خاصی از بدن رو پوشونده کنم...



قلبی که دیشب بی سابقه صدا می داد


- چند دقیقه ای از رفتنشون می گذره و من قلبم به معنای کلمه ی تمام گرفته...


- دیشب مامانمینا گفتن یه سر به خونه بابای پرهام بزنیم و من استقبال کردم و کاش نمی رفتیم...


پرهام به شوخی گفت می خواد یه مغازه بزنه ، باباش در اومد گفت من کار به کارش ندارم تو هیچ کاری با من مشورت نکرده ، واسش کار تو سپاه پیدا شد نرفت ، گفتم با فلانی شریک نشو شد، بدون مشورت من واسه زنش مغازه زد و اونقدر گفت که پر شدم...

حالا هم می خواهیم بریم اصف ...خونه رو می خوایم بفروشیم

مامانم گفت دو طبقه اصف... خونه می گیرید گفت نه 1 طبقه ده ، بیست میلیونم کمکش می کنیم که خونشون رو کامل کنن ( منظورش خونه 99 ساله ای هست که ثبت نام کردیم و 7 میلیونش رو مامان من قرض داده بهمون)

ضربان قلبم دیشب به 1000 رسید گفتم وقتی شما می رید اصف... ما کسی رو اینجا نداریم ماهم میایم یا اصف یا بوشهر

در کمال تعجب گفت دوری و دوستی


آتیش گرفتم از این همه بی توجهی ، لااقل جلوی مامان و بابای من حق نداشت پسرش رو خراب کنه ، میدونم اشتباهات زیادی شده این وسط ولی گذشته، گذشته هم یادآوریش جز عذاب چیز دیگه ای نیست...


*

کاش کار پیدا می شد می رفتیم بوشهر...دیوونه می شم تو این شهر سرد و بیروح با آدمایی بی احساس تر از اون...

عالی بود


سلام

خیلی وقته نیومدم...و این مدت حسابی خوش گذشت هر چند مابینش یه اتفاق بد افتاد که تاثیر زیادی گذاشت روی تفریحات


یه روز قبل از عید پرهام اومد پیشم و سال تحویل مثل سال قبل کنار هم بودیم...


شنبه  3 فروردین حرکت کردیم به سمت ماه+شهر دو روزی اونجا بودیم ، جالبترین قسمتش شبی بود که دریاچه رفتیم چهار خانواده بودیم و حسابی خوش گذشت...

5 فروردین فهمیدم رزی نزدیکترین دوستی که دارم بیمارستانه بخاطر زایمان ، زایمانی که طبیعی بود بعد از به دنیا اومدن پسرش اینقدر دلش رو فشار داده بودن که به خونریزی افتاده بود و بعد راهی اتاق عمل واسه بیرون اوردن رحمش...

5 روز پر از اضطراب ترسناک رو گذروندم تا بلاخره از آی سی یو بیرون اوردنش...


از 5 فروردین آبا+ دان بودیم روز اول اهواز رفتیم تا ساعت 3 و نیم شب کلی بازار واسه خودمون گشتیم ...

روزای بعد هم همینجوری گذشت روزی که خبر سلامتی رزی رو شنیدم بازار رفتم حسابی خرید کردم...


طبق سالای قبل گنا+وه هم رفتم ولی قیمت ها نجومی افزایش پیدا کرده من خرید خاصی نکردم...


یکشنبه هم راهی این شهر شدم با خانواده و امروز اولین شروع کاری من هستش و البته که فعلا خبری از کار نیست


*

این سفر لازم بود چون بازم پرهام رو مثل سابق دوست دارم و پر از انرژیم برای یه شروع دوباره