گذشته نه چندان دور


- دوسال پیش ، همین روزا پر از استرس و تردید بودم برای یه انتخاب خیلی سخت و بزرگترین ریسک زندگیم رو کردم...


21/6/88

(  

 دلم یه پیاده روی طولانی میخواد،دلم میخواد میتونستم درستتر فکر کنم،شدم مثل کسی که میدونه اگه بره جلوتر بیشتر صدمه میبینه ولی یه نیرویی از پشت هلش میده که بره جلوتر،یه نیرویی مانع اش میشه برگرده...

میترسم سایه هم خسیس باشه،با توجه به شناختی که از خانواده اش بدست اوردم میدونم خسیس هستن ،ته دلم یه حسی بهم میگه سایه هم همینجوریه ولی دلم میخواد خودم رو گول بزنم...

دلم میخواد مدام خوبی های سایه رو بزرگ کنم،یه جورایی دارم آشکار خودم رو فریب میدم ،فریب میدم که جا نزنم...

ته دلم حسابی میترسه ،حسابی ذهنم مشغوله،دلم میخواد سایه بیشتر درمورد خانواده اش صحبت کنه اما هیچ حرفی نمیزنه...

خانوم مشاور میگه سایه از خانواده اش حرف نمیزنه چون میدونه اگه درموردشون به تو حرف بزنه تو پشیمون میشی چون هنوز خانواده اش تو رو به عنوان عروس انتخاب نکردن...

یه چیزی تو درونمه مدام بهم میگه اگه یکی از آدمای شهر خودت رو انتخاب میکردی احترامت سرجاش بود ،این تو بودی که براشون ناز میکردی شرط میذاشتی و هیچی واسه پنهون کردن نداشتی...

الان من دارم سعی میکنم جوری باشم که سایه به بودنم افتخار کنه،از خطاهای سایه چشم میپوشم و ضمیمه اون یه لبخنده...

اما اگه کسی بود که دوستش نداشتم ،مطمئنن سخت میگرفتم،اگه شرط میذاشتم تا انجام نمیداد باهاش گرم برخورد نمیکردم و...

ولی سایه جدای همه این چیزاست،منو خیلی دوست داره،میدونم همون قدر که من بهش نیاز دارم اونم نیاز داره

اما ،دو جور مختلفیم...وقتایی که ناراحتم ،خیلی خوب میتونه آرومم کنه ،وقتایی که پشیمون دارم میشم خودم ازش میخوام یه خورده حرف بزنه آرومم کنه یعنی عملا خودم دارم خودم رو فریب میدم...

از مهریه ای که خودم تعیین کردم متنفرم،بخاطر حرفایی که بعدش پیش اومد...

سایه بهم میگه بهتر از تو رو هیچ جا نمیتونستم پیدا کنم کسی که تموم خصوصیات خوب رو داشته باشه و من دوستش داشته باشم...

منم این باور رو دارم سایه بهتر از من رو نمیتونست پیدا کنه اما خودم شک دارم سایه برای من همه چیزه...اما خیلی سختمه بخوام از شهرم از دوستام و از تموم موفقیت هایی که میتونستم اینجا بدست بیارم چشم بپوشم...

ذهنم حسابی درگیره...کمتر از 10 روز فرصت دارم برای فکر کردن و در همون حال نمیخوام از دستش بدم...

پریشب مهدیه بودم،سایه که زنگ زد خیلی پریشون بودم ،وقتی پرسید چرا بهش گفتم برام سخته از خانوم .... جدا بشم اونجا چجوری میتونم دوستی به این خوبی پیدا کنم...

گفت من خودم همه چیز میشم واست...

- 5 شنبه موسسه افطاری داشتیم مسیج زدم بهش که: گیج خوابم،سرم درد میکنه اما مجبورم برم:(

مسیج میزنه میگه به من فکر کن همه چیز درست میشه...

-جمعه صبح بهش گفتم من خیلی ضعیفم اینجا دوستام همیشه از من حمایت میکنن ،مهدیه که رفته بودم کنار دیوار جا پیدا نکردم به دخترخالم تکیه دادم...

گفت: من تکیه گاهت میشم...

- وقتایی که میبینه ناراحتم،با اصرار از من میخواد ناراحتی هام رو بهش بگم،میگه به هیچی فکر نکن فقط آروم باش قول میدم خوشبختت کنم

- بهش مسیج میزنم میگم دلم یه پیاده روی طولانی میخواد...درجواب مینویسه وایسا بیام باهم بریم...

)


22/6/88

( - کم کم باید فامیل رو در جریان بذاریم،هنوز نمیدونم واسه نامزدی دعوتشون کنم یانه،میترسم ناخودآگاه درمورد اون موضوع صحبت کنند


- دیشب با صحبتی که باسایه داشتم متوجه شدم شورش رو در اوردم از بس از ترسا و تردیدام باهاش صحبت کردم،این چند روز فراموش کرده بودم به سایه قول دادم این 1ماه رو بهش آرامش بدم...


- باتوجه به صحبت آخری که با مادر سایه داشتم تصمیم گرفتم از این به بعد خودم باشم نقش بازی نکنم فقط تنها چیزی که نباید خانواده اش درمورد من متوجه بشن سادگی منه )


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد