گرفتاری روزها

بهش میگم کاش همه روزا تعطیل بود درجواب میشنوم توکه از جمعه ها بدت می اومد و خودش ادامه میده که حالا چون میدونی باید از شنبه مدام مشغول باشی تا آخر هفته برای همین چنین ارزویی میکنی....


آره خوب روزای زوج باید برم کلاس کامپیوتر...اون از 7 صبح تا 12...

روزای فرد + چهارشنبه باید برم کارآموزی....

تا سه شنبه هم عصرا دانشگاهم...

4 و 5 شنبه ها هم باید تموم تلاشم رو کنم که برنامه هایی که برای عکاسی دارم رو دنبال کنم...

*

چند تا فیلم دیدم که واقعا از دیدنشون لذت بردم پیشنهاد میکنم ببینید


SPLICe.2010


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTnR9xYEviHMddFzL4fqiHYhNJLrkYtt0PUwlf2Unt12EVxaj1lH65EKMIVcA


Bring It On Fight To The Finish


http://cdn.a3urbanmusic.com/wp-content/uploads/2009/06/bring-it-on-fight-to-the-finish.jpg


twilight

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:FPy0tvpPMFhrXM:http://robertpattinsonwho.com/wp-content/uploads/2009/01/twilight-dvd-cover-art.jpg&t=1



The Twilight Saga New Moon


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:f7UJKizmU6wI1M:http://www.hbg-international.com/wp-content/uploads/2008/Website%20covers/Sept_Oct09/New%20Moon%20Illustrated%20Movie_FINAL.JPG&t=1


Salt 2010


http://static1.phim88.com/images/6068_salt-2010_poster.jpg



Street Dance


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSeLEtG72QRw7dZ6Fzc9zW3AvGNqVmIkGYZPZpocLxVXkqC1HYJ

قلب سنگین


به پرهام ما بین خواب و بیداری زنگ میزنم به شوخی و بدون هیچ غرضی حرفی میزنم که باعث ناراحتیش میشه...

حالا که بیدار شدم زنگ میزنم متوجه میشم اون حرف چقدر باعث ناراحتیش شده و اصلا نمیخواد حرفای من رو بشنوه ....

و من بیشتر ناراحت میشم که چرا اون حرف رو بد تعبیر کرده ....

باورتون میشه این موقع ها اینقدر قلبم سنگین میشه که تموم وابستگی هام به دنیا قطع میشن...


*


الان ناراحتم چون نمیفهمم چرا باید مردا اینجوری باشن؟

احساسات زیادی

 خونسردتر از من پیدا نمیشه ساعت ۳:۳۰ کنفرانس دارم بچه یه متن رو پرینت گرفتن که اون رو کنفرانس بدم ولی هرچی میخونم زیاد متوجه نمیشم در نتیجه تازه پا شدم دارم تو نت دنبال موضوعش میگردم که یه خورده روشن بشم


لواشکم روبه روم داره چشمک میزنه خودم رو جریمه کردم تا متن رو اماده نکنم بقیش رو نخورم:-"


*

دیروز 3 ساعت پیاده روی کردم کلی خرج  کردم که حالم بهتر بشه ...داشتیم برمیگشتم خونه رزی که پرهام زنگ زد با شنیدن صدای ناراحتش تموم تلاشم دود شد رفت هوا...

دوباره دلم گرفت و اون مدام میگفت هیچیم نیست ....


به خودم قول دادم بتونم احساساتم رو کنترل کنم...من الان میدونم کجاها ضعف دارم دیگه وقتشه بعضی چیزا رو از زندگیم بیرون کنم ....