کسل ترین پنج شنبه

- یکی از کسل ترین روزای زندگیم امروز یا بهتره بگم دیروز بود...حوصله انجام دادن کارای مهم رو نداشتم و در نتیجه به بطالت گذروندم...

- سفر پرهام به تعویق افتاده شاید 30 آذر اینجا باشه و مدام از ذهنم میگذره اینبار اگه در چنین تاریخی کنارم باشه شاید پرخاطره ترین و زیباترین یلدای عمرم رو داشته باشم...

پارسال شب یلدا پرهام زود خوابید و من بعد از یکساعت براش مسیج زدم ابراز ناراحتی کردم که در چنین شبی خیلی انتظارات داشتم در کمال تعجب بیدار شد زنگ زد کلی صحبت کردیم و ناراحتی تبدیل به شادی شدش...

- خیلی از خدا فاصله گرفتم میدونم خود ماها هستیم که دور میشیم دلم یه شروع دوباره میخواد شاید از فردا...فقط واسم دعا کنید.......

- چندماه  پیش برای کسی کاری رو انجام دادم که قرار بود در ازاش مبلغی پول بهم بده که هنوز از اون پول خبری نیس........چقدر از این آدمای بدحسابی که از نظر مالی مشکلی ندارن بدم میاد...

- آرزو میکنم صبح چشمام رو که به روشنایی باز میکنم از نظر جسمی حالم خوب شده باشه و از نظر روحی پر از امید باشم...

حسرت های برآورده شده

در حین تماشای یه سریال چنان غرق میشم در بعضی لحظه هاشون که نا خودآگاه یاد گذشته می افتم که حسرت یه لحظه دیدنش رو داشتم...

حسرت اینکه یه بار برای تموم عمرم فقط 24 ساعت داشته باشمش و بعد اگه میخواست دنیام تموم بشه بشه...

حسرت اینکه یه بارم که شده تو چشمام نگاه کنه بهم ابراز علاقه کنه...

حسرت اینکه برای یه بارم شده دستای کسی رو لمس کنم که روحم بهش تعلق داشت ...


اونقدر احساساتی میشم که سریع بهش زنگ میزنم تا کلی قربون صدقه اش برم....بعد از سلام تنها چیزی که میشنوم اینه من الان کارم دارم...

با یه صورت خیلی کش اومده خدافظی میکنم ....میشینم ادامه ی سریال رو میبینم...

آرزو نوشت


وقتی ساعت از 12 میگذره میل عجیبی دارم به بیدار موندن...


شیرینیه خوندن رمان" عشق شازده"  تموم وجودم رو فرا گرفته...


مدام از ذهنم میگذره کاش کنارم میبود...


از الان لحظه شماری میکنم واسه اومدنش...


دلم برای همه لحظه هایی که با او گذشته تنگ شده...

محک زدن


دیروز تا حالا تو اتاقم قرنطینه شدم ،از این عطسه های پی در پی متنفرم که اجازه نفس کشیدن هم به آدم نمیده...


*

پرهام هفته دیگه قراره بیاد و چقدر شیرینه انتظار اومدنش رو کشیدن...

و سختترین لحظه انتظار اون 12 ساعت آخر میگذره که تو راه هستش ....


*


سال گذشته پر از اتفاق هایی بود که همیشه فکر میکنم برای این اتفاق می افتاد که خدا میخواست صبرمون و میزان عشقمون نسبت به هم رو امتحان کنه...


اولین باری که با خانواده خونشون رفته بودیم بخاطر یه شوک عصبی  اوضاع جسمی پرهام خیلی بد شد جوری که در طی اون 4 روزی که ما اونجا بودیم 5 بار سرم روش وصل شد...

دقیقا از اولین شبی که خونشون بودیم پرهام راهی بیمارستان شد من کنارتختش نشسته بودم اشک میریختم...

و از طرفی با بحثی که پیش اومده بود بین دو خانواده مامان بهم گفت حاضری قید پرهام روبزنی و برگردیم شهرمون؟

و.......

دومین باری که پرهام به شهرمون اومد از شانس بد حساسیت من عود کرد و اون مدتی که پرهام کنارم بود بیشترش مریض بودم ....


ناراحتی هایی که مابین من و پرهام پیش می اومد هیچ وقت هیچ کدوم از نزدیکان ازش با خبر نمیشدن...


مشکلاتی پیش می اومد که برای اولین بار باید تجربه میکردیم نمیدونستیم چطور باید در برابرشون ایستادگی کنیم...

...



فراموشی زودگذر


این روزا به طور مداوم ترانه ( همه چی آرومه ) رو گوش میگیرم حس فوق العاده ای رو در من به وجود میاره این ترانه...


این روزا بیشتر از گذشته عاشق پرهام شدم 


*

از هر دری مینویسم تا دوباره نوشتن رو بخاطر بیارم

صدف


دیروز :

پای مامان پرهام رو گچ گرفتن امیدوارم زودی خوب شه...

اولین جلسه کلاس رو رفتم یه خورده با برنامه اشنا شدم...

قبل از کلاس رفتیم کنار دریا کلی دنبال صدف گشتم فقط یه دونه سالم پیدا کردم:-l

بازار رفتیم میخواستم کتاب بگیرم ولی هیچی مد نظرم نبود در نتیجه رفتیم سرکلاس...

بعد از چندین ماه تحصیلی تازه دیروز متوجه شدم یکی از استادا حضور غیاب میکنه :-" 4 جلسه غیبت واسه من زده بود هرچی بهش گفتم نمیدونستم فایده نداشت ولی خوب خداییش 4 جلسه رو غیبت داشتما........

استاد ازم خواست هرچی زودتر کار اموزش آقازاده اش رو انجام بدم و من قول سه شنبه دادم...

خیلی دپرس بودم ولی با شنیدن صدای شاد پرهام تموم ناراحتی هام تبدیل به شادی شد و پر از انرژی شدم

خدایا شکرت بخاطر بودن این مرد تو زندگیم...



بال



دیشب چقدر به خودم بالیدم که چون تویی کنارم دارم که خوب گوش میگیره


خیلی دوستت دارم پسرک دوست داشتنی من:-*