از نظر جسمی در بد وضعیتی قرار گرفتم حسابی کوفته و مریض
دیشب خیلی حالم بد بود و هر کار میکردم خوابم نمیبرد...
تا صبح نیمه خواب و نیمه بیدار بودم مدام چشمام باز میشدند...
کابوس های زیادی میدیدم اونقدر چیزی مختلف تو خواب اطرافم بودن که هر از گاهی فکر میکردم اینا کارای بدم هستن که چسبیدن بهم هربار یه خوبی میکنم یه تیکه از این لباسا ازم جدا میشه...
هر از گاهی فکر میکردم شب آخره........
گاهی فکر میکردم با چشم بستن میتونم خیلی چیزا رو سریع به وجود بیارم واسه دیگران و...
و الان اثرات این بیماری تموم وجودم رو در برگرفته
*
یه هفته پر اضطراب رو گذروندم تا دیروز عصر اتفاق افتاد...
*
فردا اولین امتحان هستش و من هنوز هیچی نخوندم...
*
خیلی زود به همگی سر میزنم...دوستتون دارم
چقدر نوشته هات قابل درکه پرتو...