شادی تلخ

ناخودآگاه اشکات سرازیر میشن بلند میشی سریع در رو میبندی که کسی متوجه نشه و دوباره میشینم رو صندلی سعی میکنم با مشغول کردن خودم مانع ریختن اشکام بشم همون لحظه داداش بزرگه میاد تو اتاق

سریع خودمو جمع میکنم بلند میشم پشتم رو بهش میکنم با صدایی که سعی میکنم پر از شادی باشه میگم کفش جدیدمو دیدی؟

و همزمان خیسی صورتم رو پاک میکنم


*

تلخه تو چنین روزی باید پر از شادی باشم ولی تموم وجودم پر از درده

ارشد با اینکه لای هیچ کتابی رو باز نکرده بودم و رشته خودم نبود قبول شدم هرچند رتبه خوبی نیستش...


*

آدما هیچ وقت عوض نمیشن هیچ وقت هیچوقت

نظرات 4 + ارسال نظر
Helmar یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 11:59 ب.ظ http://lucky-egg.blogsky.com

منم تاحالا اینجوری گریه کردم!!!دوست داشتم تنها باشم اما هیچکس تنهام نمیذاشت!!!

مهرگل دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 09:20 ق.ظ

تبریک میگم عزیزم!
چون سر درنیاوردم چی به چیه پس چیزی نمیگم

آیدا سه‌شنبه 3 خرداد 1390 ساعت 10:59 ق.ظ http://1002shab.blogfa.com/

هیچوقت هیچوقت

رزا سه‌شنبه 3 خرداد 1390 ساعت 02:07 ب.ظ http://bparva.blogsky.com

چه سخته که حال این روزهای من هم همینه از بغض و اشک خسته شدم... تا کی؟!!
+نوشته هام به جز یکی دوتا شون بدون رمزن میتونی همه رو بخونی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد