حدس

امشب وقتی گفتی منو میخوای ببری بهت گفتم بذار آبجیات برن بعد

گفتی ملینا که میخواد بره گفتم بذار ملیکا هم بره بعد چون وقتی هستن نمیتونم به مامانت نزدیک بشم نمیخوان یا نمیذارن یا فرصت نمیشه اونقد شلوغ میشه که نمیشه


فکر کنم ناراحت شدی ولی وقتی با مامان تنها باشم بهتر میتونم صمیمی بشم تاحالا این فرصت خیلی کم پیش اومده


من الان نزدیک به 10 ماهه خانواده ات رو ندیدم حداقل تو شرایط خوب ببینمشون بتونم کاری کنم در بهبودی روابط...


*


نماز خودن تو جدی نگفتی؟ نمیتونم باور کنم

نظرات 4 + ارسال نظر
نگین شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 03:04 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

Desiree یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 03:28 ب.ظ http://desireenotes.persianblog.ir/

:)

عسل بانو پنج‌شنبه 12 خرداد 1390 ساعت 02:04 ق.ظ http://manvashoharam.blogfa.com/

چه احساس روونی داری ...شاد بمونی

دختر بهانه گیر پنج‌شنبه 19 خرداد 1390 ساعت 04:20 ب.ظ

ناراحت شدم که ...گیجی...سردرگمی... چون شرایط منم مثل تو هست با این تفاوت که هنوز ازدواج نکردم...
عزیزم ازت خواهش میکنم زیادی حساس نباش... اینکه از 12 تا 7 منتظر زنگش بودی به نظرم انتظار بیهوده ای بوده... برای من این مسئله ثابت شده هر چقدر بی تفاوت تر باشی حتی شده در ظاهر بیشتر به سمتت جذب میشن... من یه زمانی دیوونه وار حساس بودم و نه تنها چیزی رو بدست نیاوردم که همه چی رو باختم... الان خیلی بی تفاوت و بی خیالم حتی شده در ظاهر... اگه تو نصفه شب تا صب منتظر بودی.... سهیل از 7 صب تا 12 شب منتظر منه و گاهی ازم خبری نمیشه.... بیخیالی طی کن.... من که منظور خاصی از منتظر گذاشتن سهیل ندارم... سخت نیست مسیج دادن ولی حسش نیست... انرژی اش نیست...وقتش نیست....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد