فکر میکردم


- کاش میفهمیدم باید چیکار کنم که تو به حرف بیای ،تا بفهمم و اینقدر درد نکشم ، دیگه بهت اصرار نمیکنم وقتی میپرسم چی شده ؟ میفهمم از تن صدات اما وقتی میشنوم که میگی چیزی نیست و بهونه های خستگی رو میاری دیگه گیر نمیدم...


- دیشب که مسیج زدم تا وقتی بیدار شدم مدام به گوشیم نگاه کردم شاید جوابی داده باشی به خودم گفتم چیزی نبود که جوابی داشته باشه ساعت 1 بهت زنگ زدم متوجه شدم شرکتی زیاد حرف نزدیم و هنوز بی خبرم...از من ناراحتی؟ مسلما این سوال رو بپرسم حتی اگه باشی هم میگی نه...


- دیروز زیاد وسوسه شدم به مامان زنگ بزنم ولی نمیدونم کار درستی باشه یانه


-  فکر میکردم بخاطر این همه صبر کردن و سختی کشیدن تا به تو رسیدن ، تو مدام بهم محبت میکنی و نازم رو میکشی ولی تو سختترین شرایط حتی اگه به توجهت نیاز داشته باشم برعکس میشه ...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی جمعه 31 تیر 1390 ساعت 02:48 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام دوست عزیز من تجربه ی یک زندگی نا موفق و دارم و روی همین تجربه بهت می گم که یک روز بشین و باهاش حرف بزن و مطمئن باش تا نتونی چیزی که باعث ناراحتیشه و از زیر زبونش بکشی بیرون نمی تونی توی زندگیت موفق باشی
امیدوارم همیشه شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد