بدرقه گرمتر از استقبال

دوروز مونده به برگشتم آجی پرهام از دانشگاه برمیگرده و پرهام باز بخاطر شرکت مجبوره منو تنها بذاره پیششون میشینم ولی مدام باهم حرف میزنن بعد تر میرن تو آشپزخونه صدای پچ پچ میشنوم من تبلتم رو برمیدارم شروع میکنم به بازی کردن

*

1 روز مونده به برگشتم با سحر خواهر دوست پرهام میرم بازار سوغاتی بگیرم البته پرهام تاکید میکنه که نگم با سحر...

واسه آجی هم کادو میخرم برمیگردم با پرهام خونه ،آجی واسه یه کاری میاد تو اتاق کوچیکه من برای اینکه اشکام رو نبینن سریع میگم آجی این کادوی من واسه عقدته...

انتظار دارم خم بشه کادو رو برداره باز کنه و...

میگه راضی نبودم و یه تشکر کوچولو میره بیرون بدون اینکه خم بشه و...

تو بهت میمونم پرهام میاد کادو رو بذاره بالا اجازه بهش نمیدم میگم بذار سرجاش رو زمین...

از اتاق میام بیرون سعی میکنم به هیچ کسی برخورد نکنم یه مجله برمیدارم میخونم

تا پرهام دوباره میگه اجی کادو رو دیدی و ایشالله واسه عروسیت جبران میکنم و...

آجی میاد تو اتاق بهش میگم که چرا کادو رو باز نکردی؟ تو رسم ما کسی کادو رو برنداره یا بازش نکنه یه جور بی احترامی کردنه

مجبور میشه بیاد باز کنه یه تشکر و شب آخر به شوخی خنده میگذره و من مدام دراز کشیده ام چون حالم بده

تموم وجودم گرمه مامانم رو میخوام...هیچ کس جز پرهام حواسش به من و مریضیم نیست

صبح بیدار میشم و طبق معمول به مامان میگم کاری هست انجام بدم؟ و معمول تر از همیشه نه میشنوم میرم تو اتاق چمدونم رو جمع میکنم

هیشکی با من حرف نمیزنه خودم به بهونه روشن کردن آبگرمکن باهاشون دو کلمه حرف میزنم

هرجا اجی نشسته میرم میشنیم که چیزی بشنوم و هیچی نمیشنوم

ساعت 12:30 پرهام میاد ساعت 2 بلیت داریم وقت نمیشه با سحر و زنداداشش خدافظی کنم مسیج میزنم بغض دارم استقبال گرمی از پرهام نمیکنم دلم تنگشه معلوم نیست دوباره کی هم رو ببینم

صدای پرهام رو از اون اتاق میشنوم که داره به مامانش میگه خسته شدم یه کلمه از این میشنوم یه کلمه از اون و...

من صبحونه نخوردم هراز گاهی معده ام درد میکنه با شنیدن صدای پرهام حالم بیشتر بد میشه مامان میاد تو اتاق میگه تو چیزی بهش گفتی؟ میگم نه من چیزی نگفتم میگه بهش بگو بیاد ناهار بخوره

صداش میزنم چندین بارجوابی نمیشنوم و بعدتر صدای گریه مامان و آجی هم میرسه ،

و بعدتر تو آشپزخونه به مامانش باز هم میگم من چیزی نگفتم و میشنوم که من با بچه هام رو بهتر میشناسم

آجی مدام با صدای بلند میگه من نمیخوام داداشمو از دست بدم و مامان حرفای دیگه...

تا حالا اینقدر فشار رو سرم نبوده با تنی لرزون نماز میخونم وسایل رو میبرم میذارم دم در هال

خدافظی میکنم از آجی که تو حمومه و میام دوبار از مامان خدافظی میکنم هیچ جوابی نمیشنوم از زیر قران ردم میکنه بدون هیچ حرفی

*

میرسیم به ترمینال ، به پرهام میگم تا نشستی برم کتاب بگیرم تا رفتم واسه داداشی یه پوستر بگیرم و برای پرهام یه چیز کوچیک یکم خوردنی برای تو راه...مامان پرهام بهش زنگ زده

و بعد پرهام تو راه بهم میگه 30 ثانیه حرف زده گفته یه چیزی بگم ناراحت نشو 4 بار زنتو اوردی مارو بگریه انداختی خیلی زن ذلیلی ...

این مدت جلوتون گذاشتم و بردم( درصورتی که این من بودم که غذا برای خودمو پرهام در میاوردم و بعد ظرفا رو میشستم تا اونجایی که بود کمکش میکردم این مدت برعکس دفعات قبل من لباسای پرهامم میشستم اونم با دستام )


و من این وسط هیچکاره بودم هیچ چیزی به پرهام نگفتم پرهام از رفتار سرد خواهرش نسبت به خودش شاکی بود نه من

آدم بده من شدم و بقیه همه فرشته

*

تو راه برگشتم دست و پای چپم بی حس بود و مجبور شدم کلی قصه ببافم از خوب بودنشون...


*

آخه این خواستن چه قیمتی داره؟



خوشبختی یعنی این

۵ صبح یکشنبه رسیدیم ترمینال بابای پرهاماومد دنبالمون ولی از ماشین پیاده نشد منم بدون دست دادن با کلی رودربایستی پشت ماشین نشستم و پرهام جلو

میرسیم خونه از پله ها میرم بالا هر لحظه منتظرم مامان بیاد جلومون هرچی باشه ۱ ساله همدیگرو ندیدیم ولی تا چمدونام رو تو اتاق میذارم خبری نیست چون تو آشپزخونه هستش آروم قدم برمیدارم منتظر همچنان که مامان میاد تو هال پرهام میره طرفش و سلام میکنه منم پشت اون شروع میکنم احوالپرسی کردن

صبحونه میاره چون بابای پرهام پرواز داره به سمت یکی از کشورهای عربی

کم حرف تر از همیشه هستم و بابای پرهام هرازگاهی شوخی میکنه به من نگاه میکنه میدونم یه جورایی نسبت به من خجالتی هستش با پرهام باباش رو میبریم فرودگاه اونجا موفق به دست دادن میشم

برمیگردیم من کادوی روز زن مامان رو بهش میدم که یه گوشی موبایل و سیم کارته...میگه من نمیخواستم و...البته که بر میداره منو خوشحال میکنه

میرم تو اتاق بخوابم که قشنگترین صحنه رو میبینم نمیتونم جلوی خنده ی خودم رو بگیرم و دقایق طولانی به کار پرهام میخندم ( همین الان هم با یادآوری اون لحظه صورتم پر از خنده میشه)


*

بیشتر تلاشم رو میکنم که مامان رو به حرف در بیارم ولی هر بار به در بسته میخورم هراز گاهی حتی جواب هم ازش نمیشنوم و روزای آخر اونقدر بهم سخت میگذره که مدام به پرهام جلوی بقیه میگم منو ببر خونه...


*

بیشتر روزا صبح و عصر پرهام میرفت شرکت و من تنها تو خونه با یه مامان ساکت که با من حرف نمیزد


*


عالی یعنی افتضاح؟

بعد از یکسال نرفتن ،۱۸ روز شهر پرهام رفتم...

در طی این ۱۸ روز اتفاقات زیادی افتاد و البته مقصر اصلی این ماجراها من هستم از دید دیگران

و اولین سوالی که خانواده ام بعد از دیدنم پرسیدن این بود مامانش باهات خوب بود؟ مهربون بودن؟

و من در تمومی این جواب ها قشنگترین لبخند رو زدم گفتم بله همه چیز عالی بود


همین الان هم نمیدونم چی بنویسم درحالیکه بغض سنگینی گلوم رو فشار میده


فرهنگ ها زمین تا آسمون فرق میکنه سرم گیج میره از این همه تفاوت