*
کاش زندگی مثل بعضی از فیلما بود
دلم میخواست مامان هر از گاهی بهم زنگ میزد کلی حرف میزدیم ازپسرش و کارایی که انجام میده
آجی کوچیکه چندماهی هست عقد کرده و من وقتی از کارا و رفتارای مادرشوهر اون خبر دار میشم دلم میخواد که مامان هم اینجوری باشه
مگه قراره چندبار این لحظه ها واسم تکرار بشن
*
اونجا که بودم یه بار که مامان دلخور بود پرهام گفت چیزی نگو ولی باهاش حرف زدم خیلی آروم گفتم مامان از این ناراحتید که زن از جنوب گرفته؟
گفت نه
گفتم فکر میکنید خانواده من دوست داشتن دور از من بشن؟ واسه من و پرهام هم سخت بوده ولی خوب دست خودمون نبوده دوست داشتنمون ...درسته تو انتخاب عروس تصمیمی نگرفتید ولی به خدا دلسوز تر از اجی بزرگه و کوچیکه براتون میشم...نمیگم من اندازه اونا دوست داشته باشید ...
اگه دیدید عروس خاله بیتا کاری کرد دلتون خواس به من بگید براتون انجام میدم
اگه دیدید عروس زن عمو مینا کاری کرد فقط بگید واستون انجام میدم
به خدا بهتر از هر عروسی واستون میشم اگه نشدم یه سال بعد بگید بیا از پرهام جدا بشو میشم....
و کلی بوسیدمش کاری که همیشه انجام میدم
قبل از اون حرفا وقتی دیدم ناراحته واسش گل خریدم اونم از پولی که مامانینا واسه خودم داده بودن...
یه بار دیگه که بازار بودم بازم واسش خرید کردم نمیدونم دیگه چی میخواد...
*
الان پر از دلخوری هستم نمیخوام خودمو بُکشم تا منو دوس داشته باشن ، من نهایت شاد بودن رو برای هرکسی میخوام ، آدمای اطرافم خوب منو میشناسن پس حق من نیست این بی توجهی ها...
*
آخه مادر شوهرت چطور قدرتو نمیدونه...
تو یه عروس نمونه ای!
باور کن...
حرف های خوبی زدی اما بعضی ها درک اینو ندارند که دیگرون می تونند خوب باشن بدون این که قصد بدی داشته باشند فکر می کنند حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست انگار مادر شوهرت هم از اون دسته آدم هاست.
ولش کن باهاش بحث نکن
بذار تو عمل ببینه