خوبم..


- مامانینا که رفتن کلی پیش پرهام گریه کردم دو روز متوالی اشکام سرازیر بودن بهش می گفتم میخوام برم شهرمون نمیخوام اینجا باشم و....

 برای اینکه از افسردگی در بیام خودم رو خفه کردم با خوندن رمان های نود و هشتیا....


- یه خانم معلمی چند روز پیش اومد واسش تایپ عملکرد سالانه کنم بعد به من میگه متولد چه سالی هستی....در ادامه می گه منم یه پسر دارم دوسال از شما بزرگتره بعدتر میگه شما ازدواج کردید؟ وقتی جواب رو میشنوه میگه دختری مثل خودت سراغ نداری برای پسرم ....میگم ــــــــ


- کمرم حسابی درد می کنه بخاطر مدام رو صندلی نشستن اون نیرویی هم که گرفته بودم گفت من نمیتونم بیام میخوام درس بخونم واسه ارشد...

در نتیجه  مجبورم دوباره بگردم  برای یه نیروی خوب...


- دوستتون دارم............

نظرات 2 + ارسال نظر
mrs.havij جمعه 24 شهریور 1391 ساعت 05:06 ق.ظ http://aminzahra.blogfa.com

این حرفا رو مهدی هم میخونه اینجا؟
فکر کنم دیگه نزاره بری سرکار

مگه زن ِ کور بود حلقه تو دستت ندید؟؟

گریه نکن بالام جان شما دیگه خودت داری مادر میشی

desiree شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 08:09 ق.ظ http://desiree.persianblog.ir

سلام عزیزم :*

سر کار یکم حرکات کششی انجام بده و سعی کن هر یه شاعت یه بار از جات بلند شی و یکم قدم بزنی که نشستن زیاد اذیتت نکنه

آزمایش های نی نی چی شد؟ :*

راستی حلقه دستت می کنی و با این حال خانومه این حرفو زد؟ آخه منم ایران که بودم برام پیش میومد که با اینکه حلقه دستم می کردم ولی بعضی ها فکر می کردن مجردم! نمی دونم چرا واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد