منزوی بودن


- دیروز خونه یکی از عروس شهری ها دعوت بودم با اصرار پرهام (سرماخورده) تنهاش گذاشتم رفتم 2 ساعت اونجا بودم کلی خندیدم کلی رقصیدن و.... من زودتر از بقیه برگشتم چون نگران پرهام بودم....

- دیشب بحث داشتیم....بهش گفتم داره یکسال میشه از همخونه بودنمون و ما هیچ هدف مشترکی نداریم هیچ پولی پس انداز نکردیم هرچی سرمایه داشتیم خرج کردیم ( البته خرج دفتر من شد)

چرا نباید یه روز بریم پارک ، رستوران، بازار....

(پرهام از بیرون رفتن متنفره ، اگه بذاریش تموم روز دوست داره خونه باشه)

بهم گفت من شرمنده ام بخاطر این زندگی که برای تو ساختم این اونی نبود که فکر میکردم باید باشه....

- من 1000 بار از پرتویی که روزای اول همخونش بودم دورتر شدم صورتم اون شادابی گذشته رو نداره... شاد نیستم چون هر بار می خوام خبر شادی رو بهش بدم میخوره تو ذوقم

به خودشم گفتم دیروز عصر مثلا به شوخی به من میگه از ازدواج کردن پشیمون شده این شروع کننده اون حرفایی بود که من بهش زدم بهش گفتم عادت نداری شادی کنی...

مثلاً روز قبلترش بهش میگم شاید باردار باشم( البته هیچ خبری نیستا) در جواب اینکه اظهار خوشحالی کنه میگه پول بیمارستان ، پول پوشک و....

بهش گفتم مردم اول خوشحال میشن بعد تو فکر خرجایی که باید کنن می افتن ....

خودش میگه من اینجوری بزرگ شدم تو با دوستات بگرد اصلا یه روز خونه خودمون دعوتشون کن شاد باش به خودت برس ....!

حالا می دونم مشکل از کجاست پرهام ، تو خونه حسابی کمکم میکنه هیچ گله ای نداره از اینکه بعضی وقتا برای چندساعت خونه نا مرتبه... همه چیزش خوبه جز اینکه برخلاف من که آدم فوق العاده اجتماعی هستم منزوی هستش...


- پنج شنبه سالگرد عقد و عروسیمونه .... تو فکرم یه برنامه هایی هست برای چیدن ، البته منهای کادو چون هیچ نظری ندارم....

- من حلقه تو دستم نمیکنم :-" ، چسب حلقه ام که باز شد نرفتم تنگش کنم

- پرهام از وجود اینجا با خبره ولی نمیخونه....

- فکر میکنم بچه دار شدنمون قشنگترین هدف مشترکی باشه که میتونیم داشته باشیم بخاطر بودنش تلاش کنیم....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد