نعمت بزرگ من

- مامانینا تازه حرکت کردن، بودنشون یه نعمته واسه من...

دیشب مامان برای امروزم ناهار پخت گذاشت تو یخچال، بابا طبق معمول کلی سفارش کرد واسه آشپزی کردن که خودت رو نسوزونی...مواظب باش همه چیز رو با احتیاط بردار و...


- من کلی می خندیدم و خوشحال بودم بخاطر ابراز نگرانی هاشون


- نمیدونم اگه طلاهام رو بفروشم میتونم خونه بخرم؟ باید برم املاک و بپرسم ببینم قیمت خونه چقدره ، البته از خونه ها که یه مقدارش وام دارن


- دیروز خانواده من و پرهام مشترکاً رفتیم بیرون کلاً خوش گذشت، شب رفتیم واسه مامانینا بستنی گرفتیم بستنی برجی ، بابا هم که اصولاً بستنی نمیخوره فالوده خورد....


- یه بنر قرار بود از روی عکسی طراحی کنم ، اون لایه های عکس رو نتونستم پیدا کنم در نتیجه عکس رو اسکن کرده، حالا اون مشاور مدرسه خواسته بنر بشه ، برم ببینم میشه دستکاریش کرد کیفیتش بهم نریزه...


خیلی دلم میخواست باهاشون برگردم ، ولی پرهام نذاشت ، البته خودمم گذاشتم واسه عروسی پسرخالم برم...


- دوستتون دارم....



نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 15 مهر 1391 ساعت 01:46 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد