زنده موندیم...


- حتی ترس از ندیدن عزیزان هم وحشتناکه چه برسه که بعد از مرگ همه همدیگر رو فراموش می کنن و به خودشون فک می کنن...


- پنج شنبه قبل از خواب در حال کلنجار رفتن درونی بعد از یه دعوای کوچولو با پرهام:

اگه صبح بیدار شیم و بجای اینکه همه مرده باشیم برگشته باشیم به 10 سال قبل و دوباره از نو همه چیز رو شروع می کردیم یکی از درونم ناخواسته مخالفت کرد حتی با تموم کاستی هایی که برام گذاشته باز زندگی رو بدون او نمی تونم تصور کنم اینکه جزئی از زندگی من نباشه و نبوده باشه ترسناکه...


- سه شنبه عصر مادرشوهر تماس گرفت به گوشیم و گفت به خوراکتون برسید پرهام دوباره مریض میشه ، شبا غذا درست کن بیار مغازه بذار رو بخاری تا ظهر پرهام بیاد اونجا بخوره

تو ادامه گفت من حرص شما رو بخورم یا غصه دخترکوچولوش یا بزرگشه رو...

گفت دخترکوچولو میخوابه همش تا شوهرش بیاد باهم ناهار بخورن بعد به من گفت تو هیچی نخور تا پرهام مجبور بشه بیاد ( در عوض واسه دخترش این کار اصلا درست نیست) و...


تو راه برگشت زار می زدم آتیش گرفتم از اینکه یه ذره خستگی من براش مهم نیست اینکه من اگه کار می کنم مجبورم وگرنه منم دلم میخواست مثل دختراش تو خونه بمونم به زندگیم برسم...


رسیدم خونه بهش زنگ زدم گفتم حقیقتاً مامان من خسته میشم بعضی روزا نمی تونم ناهار درست کنم اون روزا رو زنگ می زنم به شما که شما درست کنید...اگه من میرم سرکار مجبورم چون پرهام از شرکت هیچی در نمیاره وگرنه دوس دارم بمونم تو خونه.......


پنج شنبه بعد از ظهر هم با مامان رفتم بیرون و آخرین فرصتی هست که به هر دوتاییمون دادم برای خوب بودن....


- جمعه خواهر شوهری آش داشت و من برای کادو خونه بازی فکری پنتاگو رو براشون خریدم تا عصر اونجا بودیم واسه شام هم خونه خواهر شوهر بزرگه رفتیم (دوتا شهر مختلف بودن)


- دوستتون دارم............چند بار نوشتنم قطع شد به دلیل حضور مشتری...........


نظرات 2 + ارسال نظر
نارنجدونه شنبه 2 دی 1391 ساعت 01:31 ب.ظ

کارش اشتباهه البته مادره نمیشه هم چیزی گفت ولی خوب شد جوابش رو دادی تا رو دلت نمونه
راسی جغرافیای منو حال اومدی بس که قویه

عسلی و آقای همسر سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 12:09 ب.ظ http://1000boose.blogfa.com/

امان از این مادرشوهرا ...
اون موقعی که آقایه همسر هفته به هفته خونه نمیومد ، یه بار قرار شد من بیام تهران . مامان شوهر تا فهمید گفت :" آدم باید هرجا شوهرش هست باشه " ... یکی نیس بگه مگه شوهر من همش خونه اس که دارم تنهاش میذارم ؟؟؟!!!

باز خوبه بهش زنگ زدی و حرف رو روی دلت تلنبار نکردی


آخ جون آش !

بله عزیزم .. من همون شهری که نوشتی هستم . البته تنها چون همه خانواده من و آقای همسر تهرانن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد