ترس+نگرانی+ خواستن

 

- از پریشب که فهمیدم کلی ادا و اصول در اوردم ، پریشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم به پرهام میگم گرسنمه ، آخرشم خودم رفتم برای خودم نیمرو درست کردم خوردم ۱ ساعت بعد دوباره خوابیدم... 

- دیروز عصر پرهام کلی آجیلای مقوی خرید اورده گذاشته دفتر که من خودم رو تقویت کنم... 

- دیشب کل ظرفا رو پرهام شست ، غذا رو گرم  کرد و منم استراحت کردم 

 - کشک بادمجان هم درست کردم که اگه دم دمای صبح بیدار شدم بخورم که بیدار شدم ولی گرسنه ام نبود موند واسه یه روز دیگه 

 

- خدا به دادش برسه هنوز معلوم نیست و امروز دقیقاْ ۵ روز گذشته من اینجوریم ...  

 

- این شب بیدار شدنا همش از نگرانی هستش ، هیچی در مورد این وضعیت نمیدونم ، خانواده ام هم کنارم نیستن دیشب تو خواب دوباره شروع به حرف زدن کردم که پرهام صدام زد صبح گفت هی می گفتی مامانتو می خوای... 

دروغ چرا ترسیدم، می ترسم از اینکه اینجا تنهام، چندماه دیگه که گنده شدم نمیتونم رفت و آمد کنم به دفتر باید تا اون موقع یه نفر کمکیم بیارم... 

ولی با تموم وجود این بچه رو می خوام و هر کاری می کنم که وجود داشته باشه 

نظرات 4 + ارسال نظر
نگار چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 02:25 ب.ظ http://fanna.blogfa.com

ایشالا که واقعا بچه ای باشه و با اومدنش خوشحالت کنه :*

Dr. K چهارشنبه 4 بهمن 1391 ساعت 08:52 ب.ظ http://dr-k.blogfa.com

وای عزیزم حامله ای؟

آستاره دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 12:24 ب.ظ http://astare.blogfa.com

عزیزم. پرتو. برات خیلی خوشحالم. انشالله که هستش این بچه ی نازت. برات دعا می کنم.

ندا شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 01:29 ب.ظ http://donyayeinrozayeman92.blogfa.com

سلام بیشتر مطالبو خوندم خوشحالم بهم رسیدین نمیدونم چرا احساس میکنم از بندرعباسی چون من خومم از بندرعباسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد