همسایه دیوار به دیوار

می خوام بنویسم شاید امشب بتونم راحت بخوابم بدون اینکه به کاستی ها فک کنم...

تو زندگی کنونی یادآوری یه نفر بیشتر حسهای بد رو در من ایجاد می کنه اونم کسی نیست جز مامان پرهام با همه خوب بودنش برای بقیه هیچ وقت برای من خوب نبود...

الان 10 روزی هست اومدم مامان پرهام 1 بار زنگ نزده ببینم حالم بعد از اون بارداری کذایی و سقط چطوره ...

پرهام پز میده براش هر روز آب میوه میگیره مثلا دیروز آب پرتقال+ سیب

یا دیشب براش کباب کرده گفتم باید برات کباب کنه چون خیلی خون از دست دادی

*

پر از کینه شدم از تظاهر کردنش پیش جمع که بهترینه، از محبت کردن بیش از اندازه ش به عروس خاله و عروس عمو و دختر همسایه از بی توجهی کردنش به من تو همه مواقع 


*

12 بهمن خونریزی من شروع شد لکه بینی البته اونم خون نه لک های قهوه ای 

پنج شنبه بود وقتی بیمارستان رفتیم طبقه بالا پرهام اجازه نداشت بیاد من تنها کسی بودم که هیچ کسی باهام نبود چشمام گریون بود چندین ساعت بیچارگی رو تحمل کردم با چشمای زیادی که با کنجکاوی به من نگاه می کردند

*

فرداش یعنی 13 هم  لکه بینی داشتم بجای اینکه اجازه بده دراز بکشم صدام زده تو آشپزخونه میگه خونتون  کثیفه ، بهش میگم من هفتگی میتونم خونه رو تمیز کنم چون صبح تا شب سرکارم رمقی برام نمی مونه تنها کاری که می تونم کنم غذا پختن و ظرف شستنه پرهامم کمکم نمیکنه

خودشو با منی که صبح تا شب جون می کنم مقایسه می کنه میگه مگه من آقا کمکم می کنه یه شیفت برو

منم برای اینکه اونروز بحث خوابیده بشه در جوابش گفتم مجبورم برم چون پرهام هیچی در نمیاره وگرنه کی دلش می خواد خونه نباشه استراحت نکنه...

بعد از اینکه رفتم خونریزیم بیشتر شد ، کلا هرباری که چنین بحثایی پیش میاد اونم در برابر مامانشینا تموم تنم می لرزه پر از تنش میشم پرهام خوب می دونه

*

شنبه رفتم دکتر دریغ از یه تعارف کوچولو که بگه غریبی باهات بیام دکتر...با خانوم دوست  پرهام رفتم دکتر ناامیدم کرد برگشتم خونه تنها کاری که تونست کنه یه زنگ فقط بزنه همین

*

دوشنبه بخاطر کاری رفتم دفتر، زنگ زد متوجه شدم ناراحت شده ، ساعت 11 پرهام رسوندم خونه به محضی که رسیدم بهش زنگ زدم عذرخواهی کردم گفتم مجبور شدم برم شروع کردن گفتن اینکه حق نداری گریه زاری کنی اعصاب من و بچم رو بهم بریزی( پیرو اینکه من پنج شنبه برای اولین بار خونه اونا دیدم لکه بینی دارم نتونستم جلوی خودمو بگیرم گریه کرده بودم)

من کار به کار تو ندارم دیگه ( از اولم نداشت) تو زندگیتون دخالت می کنم چون زندگی بچمه و...


بعد تر زنگ زد گفت می خواد با همسایه بیاد عکس بچه ش رو بگیره من طراحی و چاپ کنم...

ناهار همون روز من و پرهام نون و ماست خوردیم پرهام گوشت چرخ کرده هم درست کرده بود که من حالم بد میشد...

*

سه شنبه به بعد سراغی از من نگرفت تا یکشنبه که کادو تولد واسم اورد

*

پنج شنبه آجی بزرگه اومد تا یکشنبه اون غذا می اورد

*

جمعه آجی ها اومدن دیدن من حالم خیلی بده تموم تنم می لرزید بخاطر خونریزی زیاد تنها لطفی که مامانش کرد عصر مرغ کباب کرده بود زنگ زد پرهام بره خونشون بیاره واسم...

*

شنبه من دومین آمپول دردناک رو زدم تا صبح درد کشیدم و سراغی نگرفت

من خیلی پریدم به پرهام

*

یکشنبه فقط اومد کادو اورد آجی بزرگه اومد آشپزخونه رو تمیز کرد که من دست به وسیله ای نزنم ( من کمک آجی بزرگه از همه لحاظ می کنم اونم بجاش کمکم می کنه یعنی کارایی که واسش می کنمو می بینه و تلافی می کنه)



یکشنبه چنین اتفاقی برای من افتاد در حالی که تنها بودم پرهام رفته بود یه چیزی واسم بیاره...مامانشینا رفته بودن آجی بزرگه رو اصف  برسونن دریغ از اینکه یه ذره فکر کنن که من حالم بده شاید به ماشین نیاز داشته باشیم میدونستن من اونروز خونریزیم بیشتر از روزای دیگه است درد دارم...

اونروز که پرهامم نبود می لرزیدم با دستای لرزونم به دوستم رزی زنگ زدم با اون حرف زدم تا پرهام رسید

تصورش وحشتناکه فقط پرهام کنارت باشه تا قبل از اینکه بچه بیاد زار بزنی بگی بهش درد داری هیچ کاری نتونه واست کنه


*

دوشنبه به بعدش هم در حدی اینکه دو سه روز خوراک اورد بعدشم خودم پختم.......

*


جمعه ای که می خواستیم بیایم نزدیکه به 4 روزی بود که من خونریزیم تموم شده بود بعد آجی کوچیکه داشت آشپزی می کرد بعد مامانش هی به من می گفت برو نریزه رو خودش ...رفتم تو آشپزخونه منظورش این بود که من قابلمه ماکارونی رو ببرم آبش رو بریزم و...

من که چنین کاری نکردم چون وسیله سنگین نباید بلند کنم...

*

الان هیچ میلی ندارم به برگشت ، یه ذره امید ندارم به موندن تو اون شهر کنارشون بودن...

نظرات 3 + ارسال نظر
زیتون دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 04:40 ب.ظ http://zatun.blogsky.com/

سلام
یکی ازعلل توقعت کم خونی ات است استرس ایجادمیکندبجای انتظاراز او که البته باید داشته باشد وادبش راندارد توکل برخداکن وصبح یک سوره کوتاه ا زقران بخون بعد معکوس تسبیحات حضرت زهرا را ۳۴سبحان الله ۳۳ الحمدلله ۳۳الله اکبر کلید (طلائی )موفقیت روزانه ات هست بدون اینکه خسته بشی به هرموفقیتی میرسی بدون منت این وان انشاءالله
دلشوره ات نشانه فشارعصبی است که درگفتگو با مادرشوهرداری سعی کن با بکارگیری ۲کلید طلائی فوق مهارت غلبه براسترس وفشارروانی درشما بالا بره که افسرده وبیمار روانی هرچند خفیف نشوی
شب ها حتما ۵بادام بخور مغزاستخوان را پرمیکند مغزاستخوان خون ساز است
روزی دوسه قاشق شیره انگوربخور خون ساز است ...

نارنجدونه دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 05:06 ب.ظ

الهی بگردم محدثه واقعا زبونم بند اومده
کاش میشد شهر مادریت زندگی کنین

ترمه دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 08:19 ب.ظ http://chatresefeid.blogfa.com/

همه چیز بلاخره یه روزی درست میشه
به خدا توکل کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد