خوشحالم خووب



- خیلی خوشحالم

  به این دلیل که دیدم یکی از بهترین دوستام (بهار) شروع کرده به دوباره نوشتن وبلاگش

  به این دلیل که چند روز تعطیلم و می تونم حس اعتیادی که به چرم دوزی پیدا کردم برطرف کنم


- چند شب پیش خواب دیدم باردارم و با اینکه خواب بود تموم وجودم ترسید از اینکه دوباره اون اتفاق تلخ بیفته، وقتی برمی گردم پستای گذشته چقدر دلم میخواستش وچقدر خورد تو ذوقم...

با تموم وجودم میخوام مادر باشم ولی می دونم الان زوده شاید چندماه دیگه دوباره بخوام سعی کنم ...


- همون موقع که پرهام تهران بود خونه سمیرا که رفتم بندانداز برقی گرفته بود به من پیشنهاد داد که امتحان کنم نتیجه این پیشنهادش این شد دم یکی از ابروهام رو بردم

به محضی که رسیدم خونه دم اون یکی ابروم هم کوتاه کردم ، چند روز بعد هم رفتم آرایشگاه موهام رو کوتاه کردم همینطور ابروهام رو رنگ کردم...

بیشتر مشتری های خانم اولین سوالشون اینه کدوم آرایشگاه ابروهات رو برداشته بهت این مدلی میاد (کم کم دارم خودکفا میشم تو فکر خرید یه بندانداز برقی هم هستم)


- فردا و پس فردا بخاطر بروز رسانی بلاگ اسکای دسترسی به مدیریت وبلاگ ندارم و همینطور شما نمی تونین کامنت بذارید...

کیفی که دوختم(عکس)


- سلام بعد از قرن ها می خوام عکس بذارم...این یکی از مدل کیف پولایی هست که دوختم... (مدلش رو پشت ویترین یه مغازه دیدم با فتوشاپ گلهاش رو طراحی کردم و نتیجه ش اینی شد که می بینید)






- خوب من برم به کارهام برسم...دوستتون دارم

روز تعطیل

واسه روز تعطیلم کلی برنامه ریخته بودم ولی اونجوری پیش نرفت و بد هم نبود...


آجی بزرگه پرهام پنج شنبه اومد خونشون ، من تا قبل از اینکه پرهام بیاد خونه ، یه دونه از کیفایی که دو هفته بود در گیرش بودم رو دوختم خودم خیلی دوستش دارم...


شب رفتیم خونه پرهام، بچه های آجی بزرگه من رو خیلی دوست دارن، امیر به محضی که من رو دیده با ذوق دستمو گرفت برد سر فوتبال دستی

تا اخر شب هم از کنارم دور نشد...


تا نیمه های شب بیدار بودم فقط الگو می بریدم ...


جمعه :

پرهام یه عادت بد داره، کاری به این نداره فقط یه روز تعطیل می تونم تا هر وقت دلم بخواد بخوابم سریع میاد بیدار کنه...

نتیجه این بیدار کردنش این شد بهش اخم کردم باز خوابیدم اونم پا شد رفت خونه مامانش


بیدار که شدم جارو برقی جدیدم رو ( رو جهازیم مارک کن وود هستش که اصلاً مکش نداره و ظاهرش فوق العاده خوشگله و این جدیده هم این سری که رفتم بوشهر مامانمینا برام خریدن) باز کردم تا خواستم جارو کنم آیفون به صدا در اومد امیر بود، براش کارتون گذاشتم یه خورده آشپزخونه رو جارو کردم

بعد رفتم سراغ کمد دیواری کل وسایل رو ریختم رو تخت ....


گرفتار تمیز کاری بودم که آجی بزرگه سر رسید گفت به منم کیف یاد بده دیگه چندین ساعت یاد اون دادم ( در این بین مادرشوهری هم یه سر زد ، شاهکار اتاق خوابم رو دید که چه بهم ریخته هستش دنبال بچه های آجی بزرگه بود که خرابکاری نکنن اینجوری دید)


آجی بزرگه کلی تشکر کرد بعد از اینکه هم رفتن اینقدر خسته بودم که فقط یه دونه کیف رو تا نصفه هاش دوختم....


*

دیروز پرهام میخواسته یکی از مسیجای من رو پاک کنه که براش فرستادم کل مسیجاش رو تو گوشیم پاک کرد


- کیفایی رو که دوختم مدلاش رو بزودی با الگو می ذارم....

سرخوش


- سرخوش میشی وقتی دوستت میاد میگه اونروز همکارم که اومد دفترت از تو خیلی خوشش اومده دلش می خواد دوباره تو رو ببینه ...دوست داری با ما بیای پارک ----


- از اول هفته برای امروز برنامه ریزی کردم  چون بعد از ظهرش خونه هستم می تونم کیف بدوزم... (همین الانم که دارم ذوق می کنم یادم هست که کلی کار خونه هست باید انجام بدم بعد)


- خیلی حرف دارم واسه گفتنش ، اما نمی دونم چجوری باید بگم...


- ساغر جوان ، جواب کامنتت رو تو کامنت پست قبلی دادم

رئیس بانک


- چهارشنبه برای پرداخت یه فیش به بانک رفتم، به خودم گفتم تا اینجا اومدم یه سرم برم پیش رئیس در مورد وام بپرسم

پرسیدم وام می دید رو پروانه کسب و گفت اره مغازه تون کجاست...؟

یکی از کارت ویزیتام دادم، قرار شد من حساب باز کنم بعد از 3 ماه بهم وام بدن...


- شنبه تلفن دفتر که زنگ خورد رئیس بانک بودشگفت قرار بود برای افتتاح حساب بیاین نیومدین....

منم گفتم میخواستم امروز بیام...

ظهر تهمینه رو گذاشتم تو مغازه (قبلشم به پرهام گفتم) رفتم مدارکم کامل نبود باید شناسنامم هم همراه خودم می بردم رفتم پیش رئیس و بهش گفتم گفت حالا بده من استعلام رو بگیرم که فردا زیاد وقتت گرفته نشه، تو استعلام مشخصات کامل می خواست که منم شماره موبایل خودمم دادم که ثبت کرد...

پرسید همسرتون هم تو مغازه شما کار می کنه گفتم نه ، و مشخصات شرکت پرهام رو دادم که می شناخت گفت اینجا حساب داره

(بخاطر کارای شبکه بیشتر بانکها شرکت پرهام رو می شناسن)

گفت حداقل 10 میلیون بهتون می دیم


دفتر که رسیدم یه شماره رو گوشیم زنگ خورد که تا می خواستم جواب بدم  گوشیم خاموش شد...


تلفن دفتر زنگ خورد، دوباره آقای رئیس بود و گفت من بودم که زنگ زدم رو گوشیتون ، گفتم شماره من رو داشته باشید که اگه کاری داشتید تماس بگیرید...


ماتم برد تشکر کردم سریع قطع کردم....به پرهام زنگ زدم گفتم بی خیال وام شدم، رفتار رئیس بانک عجیب می زنه



روزایی که گذشت بدون تو

 چهارشنبه


- ساعت 12 با نگار ( عروس عموی پرهام) خرید رفتیم، کلی گشتیم به دعوت من بستنی خوردیم ، همش منتظر بودم مامان پرهام زنگ بزنه ناهار دعوتم کنه خونشون  خبری نشد

ساعت 13:30 بود که آجی دوست پرهام زنگ زد ناهار دعوتم کرد خونشون ، منم قبول کردم ( حس خیلی بدی داشتم )

ساعت 14 با خرید به بسته بسکوییت شکلاتی از نگار جدا شدم  خونشون رفتم تا 16 اونجا بودم حسابی خوش گذشت مخصوصاً بچه خانوم دوست پرهام اینقدر شیرینه و دوست داشتنیه ، خیلی ذوقم رو می کرد همش می گفت آله آله... ( دوست پرهام با خانواده اش زندگی می کنه )


-  بعد از ظهرم قبل از رفتن هم خانومش هم آجیش گفتن که اگه شب تنهایی میایم پیشت ...


- مغازه رفتم 20 رسیدم خونه ، دریغ از یک زنگ که مامان پرهام بزنه بگه حالا که پرهام نیست کجایی، ناهار چی خوردی و...

 همون موقع زنگ زد گفت شب اگه تنهایی بیا اینجا منم گفتم حالا بعد میام...

یه خورده کیف دوختم ، بعدم وسایل مونتاژ کارت عروسی رو برداشتم با کارت عروسی رفتم خونشون

اصرار کردن واسه شام ، گفتم خوردم(  خورده بودم این دفعه واقعا) ...


--- دلم گرفت بخاطر اینکه یه زنگ نزد حتی وقتی رفتم خونشون نپرسید کجا بودی، چهارشنبه خیلی حس بدی داشتم تا قبل از اینکه آجی دوستش بهم زنگ بزنه...


- پنج شنبه 

- حسابی کار رو سرم ریخته بود و می خواستم برای بابای پرهامم کادو بخرم...

ساعت 12 از مغازه زدم بیرون ، با یکی از مشتری هایی که کارش رو باید راه می انداختم رفتم خرید...

خیلی گشتم یه پیراهن خریدم ( خیلی گشتم به معنی اینه که 3 بار کل یه مسیر رو چرخیدم)،بعد یه خورده میوه و برای اولین بارم موسیر خریدم که درست کنم ببینم خوب میشه یانه...

بزور خودم رو با مشتریم رسوندم مغازه ، پاهام نا نداشت. شب واسه شام کل خانواده دوستش رو دعوت کردم خونمون


- تو مغازه ساعت 15 حالم بد شد یعنی مثل پارسال شدیدا افت فشار پیدا کردم که رو سرامیکا دراز کشیدمتا مشتریم رفتم واسم آبمیوه خرید . خوب که شدم پا شدم کارش رو راه انداختم ساعت 18 رسیدم خونه

دریغ از یه زنگ که باز بگه من کجام....


- کادوی بابای پرهام رو آماده کردم ، یه کارت پستال اختصاصی هم براش چاپ زدم بردم خونشون و کاش نمی بردم

بدترین استقبالی که می شد رو انجام دادن....

به باباش که دادم گفت باید دیشب به من می گفتی چرا خریدی من نمی خوام

مامانشم گفت پیراهن خیلی داره ( هنوز حتی کادو رو باز نکرده بودنا) همشم تو زیرزمین داره می پوسه باید قبلش می گفتی تا بهت بگم چی بخری  و باز گفتن گفتن....

من دیگه نموندم رفتم خونه ، اشکام همینجوری سرازیر شده بود به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا واسش خریدم...

مامانش زنگ زد ( اونقدر زیاده روی کرده بودن که خودش خجالت کشید برای لحظه ای پشت تلفن مهربون بود) گفت: نشد بگم ناهار هستا بیا بخور

گفتم خوردم

پرسید: چی خوردی ، جواب شنید ساندویچ....

بعدم تشکر کرد، بهش گفتم من شام مهمان دارم شما هم بیاید که گفت نمیشه آقا همین یه شب اینجاست...


- شب آجی و خانوم دوستش اومدن مامان و باباش خونه مونده بودن منم غذا رو براشون فرستادم...

مامان پرهام هم یه سر اومد تو حیاط ، بالا نیومد یه نیم ساعتی مهمانا تو حیاط نشستن پیش مامان پرهام، هرچی اصرار هم کردم نیومد بالا...واسه شام هم گفت خوردیم...


- تا صبح سحر و سمیرا پیشم بودن و حسابی خوش گذشت تا 4 صبح بیدار بودیم داشتیم کیف می دوختیم سحر یه جا کارتی دوخت، سمیرا هم کیف پول و منم همینطور


جمعه

ناهار پختم با سمیرا قابلمه رو برداشتیم رفتیم خونشون


- بعد از ظهر پرهام برگشت ، خیلی ابراز دلتنگی کرد گفت هرجایی که می رفتیم یاد تو می افتادم به محضی که ماشین بخریم جاهایی که رفتم می برمت...

فهمید چقدر اذیت شدم دیروز تا حالا مدام ابراز علاقه می کنه...




رفتنش به تهران


- دیروز عصر پرهام تهران رفت،خیلی گریه کردم که نره ، قرار شده بود من خونه خودمون بمونم ولی قبل از رفتنش خونه مامانشینا  رفت و به مامانش گفته بود یه زنگ بزنه که من تنها خونه نمونم

بعد که اومد خونه ، خودش با قیافه پریشون من فهمید چه گندی کاشته، مامانش ساعت 7.30 زنگ زد گفت اگه تنهایی بیا اینجا ، منم گفتم باشه ( قرارم این بود ساعت 10 به بعد برم ) ولی یک ساعت بعدش دخترهمسایشون از خونه مامانشینا زنگ زد گفت می خوام ببینمت بیا پیشم...

منم مجبور شدم چند دقیقه قبل از 9 اونجا باشم بساط کیف دوزیمم بردم اونجا که حوصله م سر نره

حرف خاصی نزد باهام ، حتی یه ذره هم کنجکاو نشد بیاد ببینه کیفی که درست می کنم چه شکلیه...

منم حرف خاصی نزدم باهاش فقط با دختر همسایه گرم گرفتم حتی وقتی میوه اورد به شیوه خودش نخوردم دل درد رو بهونه کردم ...چایی هم که اورد یه خورده تلخ خوردم

به خونه یه سر زدم دوباره برگشتم، گفت اگه شام نخوردی برو غذا رو گرم کن بخور که به دروغ گفتم شام خوردم

تلفن خونه هم برده بودم اونور به پرهام زنگ زدم ، بعد از قطع تلفن هیچ توضیحی ندادم، به مامانمینا زنگ زدم چند دقیقه گرم صحبت کردم باهاشون 

باباش که اومد تعارف کرد واسه شام که گفتم خوردم


- خیلی بد خوابیدم صبحم ساعت 6 بیدار شدم بساطم رو جمع کردم پاشدم بیام خونه که مامانش بیدار شد اومد چایی درست کنه گفتم نمیخوام دیگه پنیر +حلوا+ عسل در اورد سریع یه لقمه کوچولو خوردم برگشتم خونه


- به اون بدی که فکر می کردم رفتن پرهام نبود


- اگه پرهام بخواد چنین کاری رو راه بندازه ( که می ندازه) سخت گیری هام رو بیشتر می کنم


- دیگه نمیخوام به خودم سخت بگیرم ، این مدت خیلی رو خودم فشار اوردم از این به بعد تفریحی کار می کنم...به خودم قول می دم