یادم باشه


- از این همه مسافری که به این شهر اومدن به وجد میام ، گاهی دلم میخواد منم جز یکی از این مسافرا باشم


- دلم حسابی برای شهرمون تنگ شده مخصوصاً برای مادربزرگم، 5 ماه زمان طولانیه برای ندیدن...


- بابای پرهام جمعه عصر ، دوباره رفت کویت و این دفعه مامان پرهام خونه دختراش رفت و چقدر خوبه این رفتنش چون دیگه اگه وقت نکنیم سر بزنیم باز خیالمون راحته جاش و ناراحتی پیش نمیاد.


- دیروز با پرهام ، نمایشگاه صنایع دستی رفتیم که برای مسافرا زدن و  ذوقناک شدم با اینکه با اصرار پرهام رو بردم.


- کلی کار انجام می دی واسه مُشتری ها، دست آخر کار رو تحویل می گیرن به بهونه های مختلفی از دادن پول خودداری می کنن و الان چند روز مدام دارم می زنگم به یکی مشتری ها تا دیشب جواب داد یادم باشه از این به بعد به شرطی کار رو تحویل بدم که پولش رو اول بدن...


- بچه ها پست قبل ، پر از عکسه و به دلیلی که قبلاً گفتم خصوصی کردم پسورد هم  (حذف شد ) هست


اینم یه پست پر از عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه چیز زیر سرمنه


با این همه دوست ، باز هم وقتی برای یه دستگاه پز میگن باید اسم 2 تا افراد نزدیکت رو بنویسی وقتایی که نباشی با اونا تماس بگیرن

تو فقط 1 نفر رو داری کسی که تموم زندگیته

قبول نمی کنن 1 نفر ، با سردرگمی اسم بابای اون 1 نفر رو می نویسی...


= این موقع ها بدجور احساس تنهایی می کنم


*

پرهام بخاطر خواب رفتگی مداوم دست و پا ، عرق کردن زیاد و احساس ضعف رفت دکتر واسش آزمایش نوشته بودن تا دیروز که جواب آزمایش رو گرفت کلسترولش روی مرزه یعنی 200 هست...

حالا دیشب که افطار خونه مامانشینا بودیم هی می گفتن مگه چی خوردی و...


مطمئنن همه رو از چشم من می بینن...!


*

2 تا کامنت هست که خیلی دوسشون دارم و هربار از کنارشون رد میشم لبخند می زنم پر از خوشی میشم.


عروس تعریفی و ترس


دیروز ظهر

- در حیاط رو باز کرد که ماشین رو بیاره داخل منم همزمان میخواستم برم تو خونه که شوخیش گل کرد شروع کرد هل دادن من، به محضی که خواستم از پله ها بالا برم همزمان بهش گفتم نندازی منو بله هل داد افتادم تو باغچه با بدترین شکل ممکن

حالا به جای اینکه بیاد من رو جمع و جور کنه ابراز نگرانی کنه وایساده بهم می خنده


منم تا می  تونستم گریه کردم و سرش غر زدم


نتیجه افتادنم دست درد و پادرد بود چون دستام رو حایل کردم که بلایی سر صورتم نیاد


- خداییش یه دیروز من تو وب از پرهام تعریف کردما


×


ترسی که معلوم نیست کی قراره بیرون بره از وجودم...


بعد از اون دو-سه باری که مامان پرهام اومد خونمون دعوا و ناراحتی پیش اومد الان هر بار آیفون که به صدا در میاد  قلبم میریزه ، دستام می لرزن...

دیشب :

داشتیم آش میخوردیم که آیفون به صدا در اومد بوق ممتدی که نشونه این بود که یه نفر دستش رو برنمی داره از رو آیفون (آیفون سیمش قطعه باید بریم پایین در رو باز کنه) پرهام سریع رفت پایین مابین این سریع رفتن 3 دفعه پشت سرهم   زنگ خورد منم آش ها رو گذاشتم تو یخچال چون مامانش مخالفه غذای بیرونه


پرهام اومد بالا ، مامانش واسمون آش جو اورده بود و داده بود دست پرهام ...

پرهام دید چجوری می لرزم می گفت ترس نداره ولی این ترس تو وجودم شکل گرفته هر بار که  بوقای ممتد آیفون به صدا در میاد و پرهام به نحوی می ره پایین احساس می کنم اومدن بگن چرا و...


چجوری باید بر این ترس غلبه کرد؟

شب نشینی و عشق


- دیشب خونه دوست پرهام دعوت بودیم و من علیرغم بی پولی بعد از ظهرش یه شلوارلی خریدم چون اون یکی شلوارم داغون شده بود

برای خرید کادو 3 تا مغازه رفتم از قیمت های نجومیشون وحشت کردم درنتیجه یه سرویس 6 تایی آجیل خوری زیر رو داشتم که خیلی  خوشگل باکلاس می زد ( 12 تیکه بود)  این سری مامانم واسم اورده بود با اجازه مامانم همون رو کادو گرفتم واسش + عروسک کوچولوی خوشگل  موزیکال به شکل گورخر واسه پسرکوچولوش


(  به لطف مامانم  خیلی ظرف و ظروف استفاده نشده دارم، هر سری هم که میاد یا میرم کلی دیگه بهم میده)


- مهربونی بعضی دوستام هیچ وقت فراموش نمیشه نمونه اش  آیدای مهربونم که چند روز پیش( شنبه) فقط بخاطر این اومده بود بیرون که بهم آموزش گل با منجوق رو بده ( به خاطر سریالایی که براش میدم و البته که انتظاری نداشتم در قبالش ) دوساعتی هم معطل شد تا من سرم خلوت شد باهم رفتیم وسایلش رو گرفتیم با حوصله آموزش داد.

 

( منم چون قبلاً قول مادرشوهر داده بودم واسه میز ناهارخوریش گل کریستال درست کنم  دو طرح از گلای آیدا رو بردم خونشون،  از آجیش و مامانش نظر خواستم دوتاییشون گفتن گل آفتابگردونه خوشگلتره

بعد عصر گویا مامانش به پرهام زنگ زده که خواب خوابی بودم نفهمیدم  من گل نمی خوام درست نکنه   و منم  با آغوش باز استقبال کردم چون خیلی کار پر زحمتیه )


- گفته بودم آموزش کامپیوتر می دم هر از گاهی که سرم خلوته؟

یکی از معلما بخاطر درس دانشگاهیش یکشنبه بعداز ظهر اومد که ورد، پاورپوینت و اکسل رو بهش یاد بدم تا خواستم شروع کنم توضیح دادن گفت من توضیح میدم هرجاش مشکل داشتم بهم بگو و جزوه رو داد دست من...

تک تک قسمتای برنامه ها رو حفظ کرده بود هم معادل فارسی و هم انگلیسی و مثل یه دانش آموز توضیح می داد، هول می کرد و...


- روز به روز بیشتر عاشق پرهام میشم

پراز خوشی میشم وقتی تو خونه مدام در حال خوندن همسرم تاج سرم  هست!

بیرون رفتنای شبانمون که بیشتر منتهی میشه به بابابستنی بعد خونه!


==کامنت ها رو با آدرس بذاریدلطفاً


بی پولی

پنج شنبه شب خونه مادرشوهر بودیم که پرهام به مامانش گفت یه خورده فقط برنج درست کن

که من سریع گفتم نه خودم درست می کنم...

( به کار پرهام حسابی خندیدم مهمان دعوت کرده حالا بهشونم دستور میده که خودشون درست کنن)


*

جمعه

من کار زیادی نداشتم انجام بدم ولی تا قبل از رفتن به پارک همش در حال فعالیت بودم حتی مادرشوهری زنگید که آجی کوچیکه رو بفرسته گفتم نه...

پارک که رفتیم آجی بزرگه و شوهرش و بچه هاش رسیده بودن که به آجی بزرگه گفتم کیفم خوشگله ( تنها کسی که میدونستم ذوق می کنه)

بعد تو جمع هم به شوهرش گفت ببین چه کیفیش رو خوشگل دوخته


خوب برسیم به مهمانی،  خوب بودش، من فقط برنج پخته و بازعفرون و زرشک تزئیین کردم، ذرت درست کردم و با میوه و چیزای دیگه...( مادرشوهری هم میوه و چایی و.... اورده بود )

 با شیرین کاری های بچه های آجی بزرگه خوش گذشت.

آخر شبم با اصرار مادرشوهر اومد خونمون کل ظرفا رو باهم شستیم...

*

پرهام پنجشنبه 560 تومن وسیله برای ماشینش خرید یه 40 تومن هم وسیله های پیک نیک خریدیم و 1 تومنم ریخت به حساب من که بریزم واسه مامانم که بدهیمون کمتر بشه...

منم 2 روز قبلش 200 ت ریختم به حساب دوستم لازم داشت یه 500 و خورده ای انگشتر خریدم ، از این ورم واسه مهمونی  یه مقداری خرج کردیم که رسماً بی پول شدیم.


*

خیلی وقت بود به این صورت بی پول نشده بودم هم حس جالبیه هم حس بدی داره مثلاً یادم میاد باید برم یه شلوار لی بخرم بعد ضمیر ناخودآگاهم بهم میگه توکه پول نداری

می دوستم این وضعیتو


رفیق بازی


- تصور کن چه روز عالی میشه وقتی دوستات تصمیم می گیرن تو یه روز سر بزنن.


صبح  با اومدنخانم گو ندا شروع شد... 

بعد از ظهر  دفتر رو که باز کردم بعد از چند دقیقه تهمینه اومد، (کارای طراحی با حناش رو نشونم داد) کم کم میخواست بره که دختر عموی پرهام اومد بعد از اون آیلار (خیلی دلم براش تنگ شده بود 1 ماهی بود ندیده بودمش)  نیم ساعتی نشسته بودم که از پله ها آجیش آیدا رو دید که داره میاد پیش من با خنده گفت اِ اینم داره میاد اومده بود کارای منجوق دوزیش رو نشونم بده که بعد بهم یاد بده خیلی گلای خوشگلی درست کرده بود داشتیم در مورد گلا صحبت می کردیم که نسترن اومد آیلار و آیدا باهم خدافظی کردند و رفتند  با نسترن داشتیم حرف میزدیم که آجی نسترن  ( نرگس) و دخترش  با یکی از دوستای مشترکمون فریبا اومدند .

ساعت 6:30 هم قرار داشتم با عروس عموی پرهام (نگار) که بیرون بریم دیگه وقتی نگار رسید با فریبا و نسترن سر قرار رفتم اونا ازم جدا شدن.

تابلواِ من خیلی رفیق بازم؟


×

بیرون رفتنم با نگار نتیجه اش خرید یه انگشتر خوشگل شد ( طلا گرمی 102800 بود - بعداً عکسش رو میذارم ببینید) و الان من رسماً اعلام میکنم بی پول شدم مجموع دوتاکارتام 30 ت بیشتر نیست همه امیدم به مشتریام هس که بدیهاشون رو صاف کنن و بعد از ماه رمضان اوضاع مغازه خوب بشهامیدواریم که همینجوری که نوشتم بشه.



( پیرو جلونشستن؛ اشتباه از خودم بود من قبل از سوار شدن همیشه تعارف مادرشوهر میکردم قبول نمی کرد یه بار که تعارف کردم آجی بزرگه بود دستور بهش داد بره جلو بشینه اونروز ننشست ولی از فردای اونروز شروع کرد)