معضل جلو نشستن


- یکشنبه که ماشین رو گرفتیم مامان پرهام نیومد که ببینه من حدس می زدم دلخوره به پرهامم گفتم که قبول نکرد، دوشنبه ظهر که من خوابیده بودم پرهام رفته بود اونور...

بعد که اومد گفت مامانم دلخور شده که چرا بهش نگفتیم به اسم تو هست ماشین، مگه ماشین رو می گرفته که بهش نگفتیم  و...

بعد با خنده خودش می گفت اگه میدونست 1 ریالی هم کمک نمی کرد ، من بهش گفتم کسی نمی دونسته من بخاطر مالیات به اسم پرتو کردم

من بهش میگم یعنی نگم کادوی تولدم بوده؟


البته بعداً پرهام گفت خوب دلش میخواسته به اسم پسرش باشه و...


یه چیز جالبتر پرهام میخواست خونه رو موقع سند زدن به اسم من کنه که حالا منصرف شده


*

قبلاً گفته بودم  یه معضله جلو نشستن؟

من همیشه وقتی با ماشین باباش میرفتیم اوایل مامانش هم بود من جلو می نشستم تا اینکه یه روز اجی بزرگش همرامون بود بعد از چندماه زندگی  مشترک به مامانش گفت تو جلو بشین از اون به بعد مامانش جلو می نشست

حتی وقتی جایی می رفتیم فامیلشون بدرقه می اومدند بهش می گفتن تو چرا جلو می نشستی

من دلخوریم بخاطر حرف اجی بزرگه بود این مدت رو با احترام خودم پشت می نشستم میگفتم ماشین خودشونه...

حالا دیروز افطار  میخواستیم پارک بریم قرار شد ما یعنی( اجی کوچیکه و شوهرش و مادرشوهر و ما) زودتر بریم بعد پرهام گفت داماد کوچیکه جلو می شینه 

منم صندلی پشت نشستم اجیشم نشست دامادکوچیکه حاضر نشد بشینه گفت شما باید بشینید ( احترام گذاشت به من)که همون موقع مامانش رفت جلو


*

دقیقا 3 ساعته میخوام بنویسم ولی مُشتری میاد یه سفارش کارت عروسی گرفتم باید تا فردا واسشون چاپ کنم...


- خبر مهم : جمعه واسه افطار کل خانواده پرهام رو دعوت کردیم 




بچه ها دوستایی که منو لینک کردن حتما بگن تا لینکشون کنم..

ماشین و معرفی سریال و پسورد


- دیروز ماشینمون در اومد و چون واسه تحویل باید خارج از شهر می رفتیم با بابای پرهام رفتیم اونجا باباش فهمید پرهام ماشین رو به اسم من گرفته

واسه یه پراید 17 میلیون 380 پول دادیم ولی بازممم خوشحالم چون بدون ماشینی خیلی اذیت می شدیم.


*

فصل اول سریال Awkward (دست و پا چلفتی) دانلود کردم و عجیب اعتیاد آوره

(برای 15 سال همیشه خیال میکردم موقع راه رفتن همه بهم توجه میکنن.

که چی میپوشم.        

آیا پسرا ازمن خوششون میاد؟

یا اینکه اگر 10 سانت قد بلند تر بودم سیـــــــــنه هام جذاب تربود؟

نه این حقیقت زندگی من نبود هروقت توکانون توجه بودم گند میزدم.)


*

وقتی خوب دقت می کنم 3 ماهه تابستان بیشترین لحظات خاطره ساز رو برام ساخته

 83 مکه رفتنم (مرداد ماه)

84 وبلاگ ساختنم و آشنایی با پرهام و آغاز شوریدگی های چندساله

88 خواستگاری پرهام و عقد کردنمون ( مرداد )

90 ازدواج کردن هم خونه شدن با پرهام ( شهریورماه)


*

من هنوز یکی از قورباغه هایی که اونروز نوشتم رو قورت ندادم، یه گزارش کارآموزی باید آماده کنم که فوق العاده خسته کننده است...

*

پرتاب شدم به گذشته، وسوسه انگیزه ولی تصمیم دارم اون چند پست رو بیارم به اینجا ، یعنی آرشیو 88  و البته پسورد دار هرکسی خواست بخونه بهم بگه پسورد بدم


*

بعد نوشت:

گاهی نباید برگشت به عقب... الان حسابی دپرس شدم

کیفم آماده شد


شده با یه عکس لو برید؟

من یه دفعه عجیب لو رفتم...

 یه بار عکس مرغ و عشق خونمون رو گذاشته بودم واسه یه داستان و سریعا توسط داداش کوچیکه که اونم قبلا وبلاگ نویس بود لو رفتم جریانشم از این قرار بود که اومده بود از کامنت دونی یه وبلاگ به بقیه سر بزنه به وب من رسیده بود و به محضی که دیده بود به آشنا بودن مرغ و عشقا پی برده بود


واسه همین تصمیم گرفتم برای لو نرفتن از این به بعد عکسایی که می ذارم بعد از یه مدت پسورد دارشون کنم...


همونطور که قول داده بودم اینم کیف من:







اینم دوتا کیف پولی ساده که درست کردم.

*
دیروز با خانواده همسر پارک بودیم آجی کوچیکه و شوهرشم بودن من با ذوق دیروز کیف رو استفاده کردم  در مجموع خوش گذشت اما انتظار کلی تعریف و تمجید داشتم که هیچ خبری نشد

*
امروز سومین روزی هست که روزه نمی گیرم

دوشیزه مکرمه


- گاهی با افتادن فشارای ممتد حس می کنی با مرگ فاصله نداری

دیروز حس های وحشتناکی رو تجربه کردم و نمی خواستم روزه ام رو بشکنم در نتیجه ما بین ساعت 7تا دقایقی قبل از اذان احساس معلق بودن بهم دست می داد.


- یه کتاب  (دختری که من باشم ) رو شروع کردم خوندن ، عاشق مقدمه ای که در اول کتاب گذاشته بود شدم میذارم اینجا:


من «دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم.
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می کنند.
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش- البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه بیست و پنج هزار تومان فقط، بدهد.
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.
من «...» هستم، وقتی مادر، من و خواهرهایم را سرشماری می کند و به غریبه می گوید «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد.
من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم.- آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.
من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم. نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.
من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.
من در ادبیات دیرپای این کهن بوم و بر؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.
من کیستم؟


عطش یادگیری



- ظهرا که بر می گردم خونه اینقدر خسته ام که دیگه بعد از ظهرا نمیام مغازه

- دیروزم اینقدر خسته بودم که تا 5 خوابیدم و بعدشم پاشدم رفتم سروقت کیف نازنینم، خیلی طول کشید کارش اونم چون نمیدونم اول باید زیپ وصل کنم یا طبله ها رو یا بند کیف رو


دوروزه تو خونه استراحتم یعنی ظرف نمی شورم بخاطر اینکه می ترسم سوختگیم خیس بخوره بیفته فقط سالاد الویه واسه افطار درست کردم .

بعد از افطار هم داشتم می مردم از سرگیجه و سردرد ولی باز نشستم پای کیف هی از پرهام نظر میخواستم کدومش رو اول بزنم (هنوز تموم نشده ها)


×


عطش سیری ناپذیری واسه یادگیری دارم ، یه نفر قول داده سرمه دوزی رو آموزش بده و از اون طرف میخوام کلاس گل های کریستال برم و دوس دارم مثل گذشته با خمیر چینی عروسک درست کنم و ...



× جواب کامنتا رو تو پست قبل دادم.