روزای پراز آرامش


- این روزا عجیب خوبه ، پرهام مدام ابراز احساسات می کنه و لحظات شیرینی رو باهم می گذرونیم


هیچ وقت فک نمی کردم بی خبری هم ممکنه خوب باشه ولی الان خوبه، دخالتی نمی کنم چون خانواده من نیست و به خودش مربوطه بارها به خودش گفتم با اینکه از این همه بی توجهی قلبم سنگینه ولی بازم هیچی نمیگم


و الان واقعا خوبه


- حس خوبیه وقتی دخالت نمی کنی اجازه می دی مَردت تموم ناراحتیهاش رو با تو در میون بذاره


- دخترداییام اومدن این استان و الان یکی از شهرای اینجان دیشب دعوتشون کردم که قرار شد چند روز دیگه بیان، نه اینکه دوره مجردیم من خیلی نازپرورده بودم حالا دخترداییم دیروز میگه خواستیم بیایم خودمون میایم آشپزی می کنیم تو خسته میشی


- پنج شنبه و جمعه حسابی کار کردم البته بهتره بگم کارکردیم چون پرهام جارو کرد، لباسا رو دوبار برد رو بند انداخت بعد اورد، سفره ناهار  رو پهن دوباره جمع کرد...صبحونه آماده کرد ، کمکم لوبیا سبزا رو خرد کرد و...

منم که کل کمد دیواری رو خالی  و بعد مرتب کردم، کابینتا  رو تمیز و مرتب کردم و جرم گیری کردم و...

- حدود بیست روز دیگه سالگرد ازدواجمونه


بنرایی که طراحی نشدن:(


- یکی از مدیران دبستان هر از گاهی میاد کاراش رو انجام بدم و امروزم واسه آموزش اومده بود چند دقیقه ای در مورد رایت و فرمت فلش براش توضیح دادم  از خودشم خواستم راههای که رفتم رو بره  بعد می پرسم دیگه چه چیزی میخواید یاد بگیرید...

با 1000 ذوق می گه اینکه چجوری یه مطلب رو بریزیم رو CD

من مدیر: شاگرد:



- یه قورباغه خیلی بد هست که باید قورت بدم اصلاً حسش نی، دوس دارم همش بشینم پای کتاب آسمون دیشب آسمون امشب...

باید 5 تا بنر طراحی کنم برای همسایه های تو پاساژی + خودم ....این سه روزم کتاب فروشیه رو به روییم میاد میگه طراحی کردید منم میگم چشم همین الان ولی حسش نی...

امروز مجبورم دیگه بعد این پست مشغول شم چون ظهر هم اومد گفتم بعد از ظهر بیاید طرحها رو ببینید




حرفای تلخی که شاید بهتر بود گفته نمی شد.


دیشب تو راه نمایشگاه پاییزه بودیم که پرهام گفت: تو عقد به من گفته که من کار به کار زنت ندارم حالش رو نمی پرسم چون خودت خواستی و...

بعد از شنیدن این حرف دپرس شدم ، چون اگه قبلاً می دونستم شاید هیچ وقت گله گذاری نمی کردم ...شاید هیچ وقت این همه خودم رو اذیت نمی کردم...

در ادامه گفت واسه چی آقا می گه دوری دوستی، بخاطر اینه که مامان با تو نمی سازه...


نمایشگاه شلوغ بود و قیمتاش خیلی خوب بود اما من فقط 2 تا قاب عروسکی کوچولو خریدم ...  و اسنک خوردیم بعد از اونم رفتیم بستنی آوازه و آب هویج بستنی خوردیم...


اما تلخی اون حرف موندگار شد یه جایی که زمان می بره تا از یاد بره ، تاحالا کسی نبوده که بدش بیاد از من هرکسی هم منو دیده خوشش اومده ....


20 شهریور قراره مامانینا بیان اینجا

12 شهریور هم رزی و خانواده اش حرکت می کنن سمت مشهد بعد میان اینور

من لحظه شماری می کنم واسه دیدار دوباره

تصمیم درستیه؟


کارت عروسی که دوشنبه چاپ کرده بودم ساعت واسش نزده بودم که الان کارتا رو اوردن دوباره ساعت براشون اضاف کردم...


الانم تازه 400 تا کارت رو چاپش تموم کردم و شاگردم داره مونتاژ می کنه...


*

دیشب به پرهام گفتم اگه تماس گرفتن واسه ناهار بگه ناهار داریم... ( مامانم زیاد واسه توراهمون آماده کرده بود)


تصمیم ندارم برم خونشون تا وقتی به پرهام زنگ نزدن یا نیومدن بهش سر بزنن...نمیدونم تصمیم درستی گرفتم؟


*

بچه ها از سه شنبه که رمز دار نوشتم به بعد همه پستای جدید هستن...

برگشت

من برگشتم، اونجا خیلی خوش گذشت علی رغم فشارایی که از این شهر بهم وارد شد و همچنان تلخیشون پا برجاست...


من این چند روزی که نبودم رو به صورت رمز دار  مخصوص همون روزی که گذشته می نویسم رمز رو کسایی که بخوان براشون می فرستم...

شنبه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.