مثل همیشه مدت طولانی از غیبتم می گذره



چند وقت پیش پرهام از رو برفا لیز خورد سرش شکست ثمره اش 4 تا بخیه رو سرش بود....


کلاسای فنی حرفه ای ثبت نام کردم و الان دوروزه کلاسای ساقه گندمش شروع شده و جو کلاس رو خیلی دوست دارم...




خیلی حرف دارم ولی یادم رفته چجوری بیان کنم

حال گیری اساسی

صبح با ذوق و شوق عکسای پرهام رو  به صورت طراحی و سیاه قلم با فتوشاپ  افکت دادم و متنای خوشگل کنار عکسا گذاشتم و عکسای فانتزی کوچولو  و با قلب کنار عکس ( چیز جالبی شده بود می دونستم پرهام عاشقش میشه )بعد از ظهر اومدم چاپ کنم فنر بندی کنم مقواهای رنگی و شاد رو سایزی که میخواستم بریدم دوتاشون رو پرینت کردم که شارژ لپتاپ هنگ کرد و هنوز که هنوزه درست نشده

من همچنان تو شوک حال گیری اساسی لپتاپم:((



*

از سه شنبه مریض بودم یعنی سرماخوردگی بدجور انداختتم و امروز اولین روز کاری میشه...

جمعه تولد شوهر آجی کوچیکه دعوت بودیم و به دلیل سرماخوردگی تا جمعه نشد ابروهام رو بردارم جمعه دست به کار شدم خودم برشون داشتم البته با پیوند ابروم بد نیست خوب شده

*

یک کیک شبیه نصف هندونه  خریدم و شلوارراحتی (30 ت) واسه کادو ( کاش شارژره درست میشد :(( وضعیت افتضاحیه) کلی شکلاتای رنگارنگ...

صبحم ژله انگورگذاشتم

*

 آقا من میخوام دفترچه عشقمو درست کنم باهاش کلی به پرهام پز بدم که به یادش بودم :((



حرفای زیاد



شیفت کاریم رو کم کردم یعنی فقط بعد از ظهر ها هستم ،کارا رو می برم صبحا تو خونه انجام می دم ... این چند هفته هم فرصت نفس کشیدن رو نداشتم هر روز  مشتری زودتر از خودم دم در مغازه هستش

امروز سرم خلوته ، تونستم به وبلاگ دوست داشتنیم سر بزنم...( ساعت 16:09 دقیقه ذخیره خودکار شده و الان که دارم ادامه اش رو می نویسم ساعت 18:37 هستش)

در مورد اون مشکل یه عفونت هستش ببخشید که نگرانتون کردم...


یه مدت پرهام به شدت بد شده بود و الان با حیله هایی که بکار بردم باز پرهام دوست داشتنی من شده...


حرفایی هست واسه گفتن اونقدر زیاد اما میدونم هر لحظه مشتری جدید میاد و کارش آماده نباشه دیگه....



دکتر اشتباهی


دیروز دکتر رفتم و احیاناً اشتباهی چنین دکتری رو انتخاب کردم چون فوق تخصص نازایی از انگلیس بود و تا دیدمون گفت مشکلتون چیه:-0

منم گفتم همینجوری اومدیم و....


یه مشکل که مربوط به منه پیدا کرد و یه خورده نگران شدم...


×

پول روزانه ی ورزش رو دادم و یک در میان دارم میرم



×

عاشق پرهامم و خوشحالم بخاطر حضورش  و بودنش




مسیج بفرستید


تاسوعا عاشورا بوشهر بودم و مثل تمام وقتایی که اونجا بودم بهم خوش گذشت دوستی که خیلی ازم دور شده بود رو باز ملاقات کردم و دوباره نزدیک شدیم ...


با کمتر کردن کاراسترس و فراموشی هم کمتر شده کلی عروسک و کارت پستال و .... واسه مغازه اوردم...

26 آبان باشگاه ثبت نام کردم، شدیداً تو فکر بچه دار شدن هستم قبل از اینکه برم بوشهر آزمایش خون دادم تا جایی که خودم خوندم همه چیز نرمال بود و خداروشکر وزن اضافی که پیدا کردم تو این چندماه تاثیری تو اضافه شدن کلسترول نداشته



مهرگل عزیزم دوست خوبم، خوشحالم که تو لحظه های مهم زندگیت و تو شادی های شیرینت ( ازدواج و الان مامان شدنت) حضور داشتم ....1000 بار بهت تبریک می گم



و پرهام با یک اشتباه کل محتویات گوشیم رو فرمت کرد، شماره هیچکسی رو ندارم ممنون میشم کسایی که تلفنم رو دارن یه مسیج بفرستن...



این یه تعداد عروسکایی که بافتم




ممنونم هستید...دوستتون دارم


ترس از فراموشی

صبح


شاگردم در مغازه رو می بنده  و ایستاده کنار من....

چند دقیقه که نگاه می کنیم در  بازه شاگردم با گفتن اینکه کی باز گذاشته میره در رو می بنده

من با تعجب می پرسم الان مشتری وارد مغازه شد؟

اون متعجب میشه خیره نگام می کنه فک می کنه شوخی می کنم بعد میگه الان اون خانومه اومد باهاش حرف زدی

من: کدوم خانمه

میگه سی دی میخواست واسه بچه

تازه یادم میاد من 5 دقیقه پیش با خانم پورحیدر صحبت می کردم در مورد آزمونای نهایی زیست شناسی


*

دیشب

تلفن رو برداشتم خونه مادرشوهرم زنگ می زنم یه پسرکوچولو برمیداره فک می کنم بچه آجیشه بهش میگم گوشی رو بده به مامان ...که میگه نیست

قطع می کنم دوباره زنگ می زنم یه خانومی برمی داره بعد میگه اشتباه گرفتی قطع می کنم شماره رو چک می کنم (4446)  هرچی فکر می کنم شماره درست یادم نمیاد زنگ می زنم به پرهام میگه شماره تلفن خونه مامانتینا رو بده...(4644)


***

این روزا  خیلی چیزا رو فراموش می کنم و این من رو خیلی می ترسونه

پررنگ


خیلی وقته اینجا ننوشتم با اینکه بارها تو ذهنم می نوشتم و میخواستم بیام ثبت کنم نشد...


مامانمینا چندهفته پیش اینجا بودن و داداش کوچیکه هم با دوستش بود خیلی خوش گذشت سعی کردم از تموم لحظات استفاده کنم


این روزا همه چیز آروم می گذره  جز حالتای وسواس گونه من که نسبت به چیزای خاص مثل بخاری وسواس دارم و از طرفی خیلی حرفا رو فراموش می کنم خیلی صورتا یادم نمیاد (این عادت البته از قدیم بوده )



جدیداً شروع کردم به عروسک بافتن با میل ولی هنوز یه عروسک هم تموم نکردم، واسه تولد داداش کوچیکه کیف پول با چرم طبیعی درست کردم ...


هفته قبل عروسی دایی پرهام بود و طبق معمول تو اون مراسم ها بقیه فک می کنن عروس باید حسابی کار کنه به من که گفتن بیا ظرفا رو بشور گفتم خیس می شم


باز میام سعی می کنم پررنگ شم