محک زدن


دیروز تا حالا تو اتاقم قرنطینه شدم ،از این عطسه های پی در پی متنفرم که اجازه نفس کشیدن هم به آدم نمیده...


*

پرهام هفته دیگه قراره بیاد و چقدر شیرینه انتظار اومدنش رو کشیدن...

و سختترین لحظه انتظار اون 12 ساعت آخر میگذره که تو راه هستش ....


*


سال گذشته پر از اتفاق هایی بود که همیشه فکر میکنم برای این اتفاق می افتاد که خدا میخواست صبرمون و میزان عشقمون نسبت به هم رو امتحان کنه...


اولین باری که با خانواده خونشون رفته بودیم بخاطر یه شوک عصبی  اوضاع جسمی پرهام خیلی بد شد جوری که در طی اون 4 روزی که ما اونجا بودیم 5 بار سرم روش وصل شد...

دقیقا از اولین شبی که خونشون بودیم پرهام راهی بیمارستان شد من کنارتختش نشسته بودم اشک میریختم...

و از طرفی با بحثی که پیش اومده بود بین دو خانواده مامان بهم گفت حاضری قید پرهام روبزنی و برگردیم شهرمون؟

و.......

دومین باری که پرهام به شهرمون اومد از شانس بد حساسیت من عود کرد و اون مدتی که پرهام کنارم بود بیشترش مریض بودم ....


ناراحتی هایی که مابین من و پرهام پیش می اومد هیچ وقت هیچ کدوم از نزدیکان ازش با خبر نمیشدن...


مشکلاتی پیش می اومد که برای اولین بار باید تجربه میکردیم نمیدونستیم چطور باید در برابرشون ایستادگی کنیم...

...



فراموشی زودگذر


این روزا به طور مداوم ترانه ( همه چی آرومه ) رو گوش میگیرم حس فوق العاده ای رو در من به وجود میاره این ترانه...


این روزا بیشتر از گذشته عاشق پرهام شدم 


*

از هر دری مینویسم تا دوباره نوشتن رو بخاطر بیارم

صدف


دیروز :

پای مامان پرهام رو گچ گرفتن امیدوارم زودی خوب شه...

اولین جلسه کلاس رو رفتم یه خورده با برنامه اشنا شدم...

قبل از کلاس رفتیم کنار دریا کلی دنبال صدف گشتم فقط یه دونه سالم پیدا کردم:-l

بازار رفتیم میخواستم کتاب بگیرم ولی هیچی مد نظرم نبود در نتیجه رفتیم سرکلاس...

بعد از چندین ماه تحصیلی تازه دیروز متوجه شدم یکی از استادا حضور غیاب میکنه :-" 4 جلسه غیبت واسه من زده بود هرچی بهش گفتم نمیدونستم فایده نداشت ولی خوب خداییش 4 جلسه رو غیبت داشتما........

استاد ازم خواست هرچی زودتر کار اموزش آقازاده اش رو انجام بدم و من قول سه شنبه دادم...

خیلی دپرس بودم ولی با شنیدن صدای شاد پرهام تموم ناراحتی هام تبدیل به شادی شد و پر از انرژی شدم

خدایا شکرت بخاطر بودن این مرد تو زندگیم...



گرفتاری روزها

بهش میگم کاش همه روزا تعطیل بود درجواب میشنوم توکه از جمعه ها بدت می اومد و خودش ادامه میده که حالا چون میدونی باید از شنبه مدام مشغول باشی تا آخر هفته برای همین چنین ارزویی میکنی....


آره خوب روزای زوج باید برم کلاس کامپیوتر...اون از 7 صبح تا 12...

روزای فرد + چهارشنبه باید برم کارآموزی....

تا سه شنبه هم عصرا دانشگاهم...

4 و 5 شنبه ها هم باید تموم تلاشم رو کنم که برنامه هایی که برای عکاسی دارم رو دنبال کنم...

*

چند تا فیلم دیدم که واقعا از دیدنشون لذت بردم پیشنهاد میکنم ببینید


SPLICe.2010


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTnR9xYEviHMddFzL4fqiHYhNJLrkYtt0PUwlf2Unt12EVxaj1lH65EKMIVcA


Bring It On Fight To The Finish


http://cdn.a3urbanmusic.com/wp-content/uploads/2009/06/bring-it-on-fight-to-the-finish.jpg


twilight

http://t0.gstatic.com/images?q=tbn:FPy0tvpPMFhrXM:http://robertpattinsonwho.com/wp-content/uploads/2009/01/twilight-dvd-cover-art.jpg&t=1



The Twilight Saga New Moon


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:f7UJKizmU6wI1M:http://www.hbg-international.com/wp-content/uploads/2008/Website%20covers/Sept_Oct09/New%20Moon%20Illustrated%20Movie_FINAL.JPG&t=1


Salt 2010


http://static1.phim88.com/images/6068_salt-2010_poster.jpg



Street Dance


http://t1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSeLEtG72QRw7dZ6Fzc9zW3AvGNqVmIkGYZPZpocLxVXkqC1HYJ

قلب سنگین


به پرهام ما بین خواب و بیداری زنگ میزنم به شوخی و بدون هیچ غرضی حرفی میزنم که باعث ناراحتیش میشه...

حالا که بیدار شدم زنگ میزنم متوجه میشم اون حرف چقدر باعث ناراحتیش شده و اصلا نمیخواد حرفای من رو بشنوه ....

و من بیشتر ناراحت میشم که چرا اون حرف رو بد تعبیر کرده ....

باورتون میشه این موقع ها اینقدر قلبم سنگین میشه که تموم وابستگی هام به دنیا قطع میشن...


*


الان ناراحتم چون نمیفهمم چرا باید مردا اینجوری باشن؟

احساسات زیادی

 خونسردتر از من پیدا نمیشه ساعت ۳:۳۰ کنفرانس دارم بچه یه متن رو پرینت گرفتن که اون رو کنفرانس بدم ولی هرچی میخونم زیاد متوجه نمیشم در نتیجه تازه پا شدم دارم تو نت دنبال موضوعش میگردم که یه خورده روشن بشم


لواشکم روبه روم داره چشمک میزنه خودم رو جریمه کردم تا متن رو اماده نکنم بقیش رو نخورم:-"


*

دیروز 3 ساعت پیاده روی کردم کلی خرج  کردم که حالم بهتر بشه ...داشتیم برمیگشتم خونه رزی که پرهام زنگ زد با شنیدن صدای ناراحتش تموم تلاشم دود شد رفت هوا...

دوباره دلم گرفت و اون مدام میگفت هیچیم نیست ....


به خودم قول دادم بتونم احساساتم رو کنترل کنم...من الان میدونم کجاها ضعف دارم دیگه وقتشه بعضی چیزا رو از زندگیم بیرون کنم ....

بی زبونی


از این ساعت خودم رو جریمه میکنم دیگه حق ندارم وقتی شاکی شدم از چیزی سریع به پرهام زنگ بزنم و خالی کنم...


همیشه با زبون تند دخترخاله مشکل داشتم چندوقت پیش ازم خواست فقط عکس بچه هاش رو بگیرم تا ببره عکاسی...

کم کم این عکس گرفتن این شدش که من کار رتوش پسرش رو برعهده بگیرم...

بعد از چند روز ور رفتن شاهکاری رو خلق کردم که خودم از دیدنش هض میکردم توقع داشتم وقتی ببینه خیلی ذوق کنه در عوض گفت عکس دخترم هم بگیر واسم درست کن...

بهش گفتم گرفتارم نمیتونم ...بعد از کلی حرف زدن از ۳ تا عکس قرار شد ۲ تا عکس رو درست کنم که در کمال پررویی در اومده میگه: چون تازه کاری این همه طول میکشه تا عکس درست کنی وگرنه داداشم سریع عکسا رو اماده میکنم...

اونقدر شوکه شدم از این حرفش که فقط تونستم بگم داداشت از سایت استفاده میکنه ...در صورتی که باید بهش میگفتم عکسا رو میریزم رو سیدی ببر داداشت درست کنه...


*

همین دخترخاله مانتویی که تازه خریده بودم رو برد که روش بدوزه ازش خواستم زود برگردونه که ۳ هفته طول کشید دیدم خبری نشد جالبتر از اون مانتو رو فقط یه بار اونم واسه پرهام پوشیده بودم...

خلاصه شنبه بابا مانتو رو اورد...امروز اومد مانتو رو دوباره برد :-o


*

همیشه مشکل داشتم با نوع حرف زدنش و الان حسابی شاکیم از خودم از بی زبونیم در این مواقع....


*