ارتباط بیشتر


تصمیم دارم اونقدر سر خودم رو شلوغ کنم که اصلا وقت نداشته باشم

واسه کارورزی قرار شد برم اداره سابق بابا...

یه سر هم فنی حرفه ای رفتم پیش استادم گفتم دیشب تصمیم گرفتم دوباره بیام سرکلاسا...میتونم بیام.....اولش یه خورده سربه سرم گذاشتم بعد اسمم رو تو لیست نوشت گفت چون تو مدرک تدوین فیلم و صدا رو گرفتی از آذرماه بیا....

یه سر به عکاسی زنگ زدم ببینم کسی رو برای کار با فتوشاپ گرفته که گفت یه نفر رو استخدام کردم...

تصمیم دارم یه ساعتایی از عصر رو اختصاص بدم برم عکاسی ش....پیشش بشینم و بهتر یاد بگیرم...

تصمیم دارم مثل سال قبل ارتباطم رو با بیرون بیشتر کنم....



هرچقدر نقش هم بازی میکنم به خودم تلقین کنم که دلتنگ نیستم باز هم نمیتونم...

دلم براش خیلی تنگ شده  هر روز که میگذره این دوری سختتر میشه ...

احساس میکنم در حال مردن هستم کامپیوتر رو خاموش کردم دراز کشیدم دعای عهد رو گوش دادم هرچی غلت زدم دیدم بی فایده است نمیتونم بخوابم...

تا دوشب موقع خوابیدن دستاش تو دستم بود و حالا محروم...

حداقل باید دوماه این دوری رو تحمل کنم ولی چجوری میتونم وقتی از الان کم اوردم هیچ انرژی ندارم...

حتی ۷ ساعت پشت سرهم دیدن سریال کره ای هم باعث نشد بتونم این درد رو کمتر حس کنم...

خیلی دلم براش تنگه.........

تاپ تاپ

هر کاری میکنم این دقایق آخر زودتر نمیگذره

دلم حسابی بی تابه...و مدام قلبم میزنه

حس خاصیه...

حوصله انجام هیچ کاری ندارم فقط دوس دارم زودتر بگذره برم ببینمش...حالا که میدونم تا چند دقیقه دیگه میتونم داشته باشمش برای چند روز بی تاب تر شدم به هیچ وجه نمیتونم دلم رو آروم کنم

حس جالبیه...

خدایا شکرت که اجازه دادی این احساس تموم وجودم رو در بگیره


کمتر از چندساعت دیگه مهمون خونمون میشه...

این چندساعت دوری برابر اون ۶۰ روز بود...


من اون کسی هستم که...

من اون کسی هستم که بعد از ازدواج باید تو یه شهر ناشناخته با مردمی با فرهنگ عجیب زندگی کنه...

تو شهر کوچیک خودمون اکثر آدما من و خانواده ام رو میشناسن ، آدمای زیادی هستن که میتونم روشون حساب کنم،دوستایی دارم که در مواقع دلتنگی و ناراحتی سنگ صبور میشن وقتایی که کاری داشتم نه نمیگفتن

تو خونه خودمون همیشه عزیز بودم و معمولا تموم کارام رو خانواده ام انجام دادن همیشه آزاد بودم بهترین امکانات در اختیارم بوده...

مهمتر از همه اون راحتی ها خانواده ام هستن که عشق می ورزن حسابی باهم صمیمی هستیم... مامانی که با تموم وجودم عاشقشم ، پدری که هیچ وقت مستبد نبود و حسابی مهربون و دلسوز هست ، مادربزرگی که چشم و چراغ خونه است ، بابک و بهروز که به شدت دوستشون دارم...

همیشه دردونه بودم و تو فامیل همه میدونن مامان و بابا هیچ وقت به خواسته های بچه هاشون نه نگفتن بیشتر از همه رو بچه هاشون حساسن

و حالا باید تو شهری زندگی کنم که هیچکسی نمیدونه قبلا چجوری زندگی کردم باید تنهایی رو پای خودم وایسم نباید وابسته به پرهام باشم ، نباید هیچ انتظار و توقعی از خانواده اش داشته باشم، باید بدونم رسم و رسومای مردمشون با ما کلی فرق داره برعکس ما سرد هستن...

من اون کسی هستم که در اون شهر کوچکترین لطفایی که در حقم کنن رو فراموش نمیکنم و دربه در دنبال چندتا دوست خوب برای روزای تنهاییم میگردم...

من اون کسی هستم که...!

به ظاهر ساده


نمیدونم تا کی با شنیدن و دیدن بعضی چیزا در درونم خلا احساس میکنم...

 دلم خیلی چیزا رو میخواد که خانواده همسرم برام انجام بده ولی میدونم شدنی نیست برای همین سعی میکنم بگذرم از اون خیلی چیزا...

بعضی کارا رو اگه پرهام برام انجام میداد پر از شادی میشدم...

چندروز پیش به سرم زده بود بهش بگم ۳۰ روز تلاش کن زیباترین لحظات رو داشته باشم

- دلم میخواد پستای وبلاگ رو با حوصله بخونه همیشه کامنت بذاره

- بدون اینکه خودم بخوام ببینم یه مسیج طولانی دستم رسیده

- هر از گاهی بیاد نت و بگه فقط میخواستم خوشحالت کنم برای این اومدم...

- برام بنویسه

و ...



گاهی از خودم میپرسم چند وقت گذشته از خیلی کارایی که قبلا انجام میداد؟





باور عشق

با تمام وجودم عاشق این مرد هستم ، کارایی که این مرد انجام میده حتی جزئی ترین کارها که نشونه عشق و علاقش باشه لبریز از شادیم میکنه

خدایا شکرت


*

وقتی میرسم بندرعباس تک زنگ میزنم که بگم این ساعت رسیدم در کمال ناباوری میبینم زنگ میزنه میگه خواب و بیدار بودم...

قلبم پر از حس های خوب میشه چون نشون میده این مرد نگرانمه...

دوساعت پیش که میرسم شهرمون تک زنگ میزنم  میبینم با صدای خواب آلودش زنگ میزنه میپرسه راحت رسیدی مواظب خودت باش...

خدایا چجوری باید شکر گذارت باشم؟

*


درسته قرار بود برای ارشد از تیر بخونم ولی هنوز دیر نشده...