صبح عالی

 

یه روز عالی شروع میشه: 

زمانیکه : 

دیروز عصر 2 تا دوستات صرفاً به این دلیل که تو آش کشک دوست داری یه قابلمه بزرگ درست می کنن و برای اولین بار میان خونت و تو اونقدر باهاشون راحتی که بدون هیچ تشریفاتی قابلمه رو وسط سفره می ذاری هر کسی برای خودش آش می ریزه بعد نون و پنیر و.... 

 

زمانیکه: 

 وقت دم دمای صبح از خواب بیدار میشی مردت آرومت می کنه بهت می گه خیلی دوستت داره... 

 

زمانیکه: 

صبح از خواب بیدار می شی ببینی مردت واست یه صبحونه عالی درست کرده و نون ساندویچی پنیر و گردویی + شیر کاکائو + چایی نبات 

و من الان پر از آرامشم...  

+ دیشب به مادر پرهام گفتیم والبته تاکید کردیم به کسی نگه چون معلوم نیست ، با شنیدن این خبر بدون هیچ اظهار خوشحالی فقط گفت به سلامتی...خونه برگشتیم عصبانی بودم چون اولین نوه پسریش بود  اما به این نتیجه رسیدم دیگران مهم نیست خودم فقط مهمم که وجود این بچه رو تمام عمرم آرزو می کردم و با تموم وجودم دوستش دارم... 

 

دوستتون دارم ...ممنونم بخاطر بودنتون و تبریکاتون...

ترس+نگرانی+ خواستن

 

- از پریشب که فهمیدم کلی ادا و اصول در اوردم ، پریشب ساعت ۴ صبح بیدار شدم به پرهام میگم گرسنمه ، آخرشم خودم رفتم برای خودم نیمرو درست کردم خوردم ۱ ساعت بعد دوباره خوابیدم... 

- دیروز عصر پرهام کلی آجیلای مقوی خرید اورده گذاشته دفتر که من خودم رو تقویت کنم... 

- دیشب کل ظرفا رو پرهام شست ، غذا رو گرم  کرد و منم استراحت کردم 

 - کشک بادمجان هم درست کردم که اگه دم دمای صبح بیدار شدم بخورم که بیدار شدم ولی گرسنه ام نبود موند واسه یه روز دیگه 

 

- خدا به دادش برسه هنوز معلوم نیست و امروز دقیقاْ ۵ روز گذشته من اینجوریم ...  

 

- این شب بیدار شدنا همش از نگرانی هستش ، هیچی در مورد این وضعیت نمیدونم ، خانواده ام هم کنارم نیستن دیشب تو خواب دوباره شروع به حرف زدن کردم که پرهام صدام زد صبح گفت هی می گفتی مامانتو می خوای... 

دروغ چرا ترسیدم، می ترسم از اینکه اینجا تنهام، چندماه دیگه که گنده شدم نمیتونم رفت و آمد کنم به دفتر باید تا اون موقع یه نفر کمکیم بیارم... 

ولی با تموم وجود این بچه رو می خوام و هر کاری می کنم که وجود داشته باشه 

دو خط

دیشب با ترسیم شدن دو خط ، بهترین لحظه ای که می تونست وجود داشته باشه تا به الان ، شکل گرفت

از خوشحالی ذوق کردم، قهقهه زدم، نقشه کشیدم هی بلند بلند قربون صدقه ای کسی رفتم که تموم امید من واسه زندگیم میشه...


و بعد از خوشحالی های پی در پی برای لحظه ای نگران آینده ای شدم که قرار براش بسازیم و هنوز اول راهیم

و باز هم می دونم من با تموم وجود می خوامش، شش ماه بود منتظر دیدن این لحظه بودم...



*

سه روز بیشتر نگذشته دوستم میگه هنوز قطعی نیست باید 10 روز صبر کنی تابتونی آزمایش خون بدی....

ولی من باور دارم وجود داره و از الان لحظه شماره می کنم برای دیدنش


خوبم...


قرار شد تو این ماه 1 هفته بریم شهرمون و این امید من رو آروم میکنه....



هوا کم دارم واسه نفس کشیدن

صورتم رو به روی مانیتوره که کسی از بیرون چشمای پر اشکم رو نبینه... 

 

یکی از وقتایی هست که فقط پدر و مادری که دور از من هستن می تونن آرومم کنن... 

پرهام هیچ وقت، تو چنین مواقعی حتی به عنوان دوست هم کنارم نبوده... 

 

گاهی به خدا می گم بسمه قدرشون رو فهمیدم برگردونم به عقب تا نیام اینجا...ولی شدنی نیست مجبورم بمونم نمیدونم تا کی می تونم تمومی این کمبودها رو تحمل کنم و سکوت کنم  

 

( اشکام می ریزن همش دعا می کنم الان هیچ مشتری نیاد که نبینن صورت قرمز من رو...) 

 

خدایا کمی صبر و امید تزریق کن لطفاْ