- سرخوش میشی وقتی دوستت میاد میگه اونروز همکارم که اومد دفترت از تو خیلی خوشش اومده دلش می خواد دوباره تو رو ببینه ...دوست داری با ما بیای پارک ----
- از اول هفته برای امروز برنامه ریزی کردم چون بعد از ظهرش خونه هستم می تونم کیف بدوزم... (همین الانم که دارم ذوق می کنم یادم هست که کلی کار خونه هست باید انجام بدم بعد)
- خیلی حرف دارم واسه گفتنش ، اما نمی دونم چجوری باید بگم...
- ساغر جوان ، جواب کامنتت رو تو کامنت پست قبلی دادم
- چهارشنبه برای پرداخت یه فیش به بانک رفتم، به خودم گفتم تا اینجا اومدم یه سرم برم پیش رئیس در مورد وام بپرسم
پرسیدم وام می دید رو پروانه کسب و گفت اره مغازه تون کجاست...؟
یکی از کارت ویزیتام دادم، قرار شد من حساب باز کنم بعد از 3 ماه بهم وام بدن...
- شنبه تلفن دفتر که زنگ خورد رئیس بانک بودشگفت قرار بود برای افتتاح حساب بیاین نیومدین....
منم گفتم میخواستم امروز بیام...
ظهر تهمینه رو گذاشتم تو مغازه (قبلشم به پرهام گفتم) رفتم مدارکم کامل نبود باید شناسنامم هم همراه خودم می بردم رفتم پیش رئیس و بهش گفتم گفت حالا بده من استعلام رو بگیرم که فردا زیاد وقتت گرفته نشه، تو استعلام مشخصات کامل می خواست که منم شماره موبایل خودمم دادم که ثبت کرد...
پرسید همسرتون هم تو مغازه شما کار می کنه گفتم نه ، و مشخصات شرکت پرهام رو دادم که می شناخت گفت اینجا حساب داره
(بخاطر کارای شبکه بیشتر بانکها شرکت پرهام رو می شناسن)
گفت حداقل 10 میلیون بهتون می دیم
دفتر که رسیدم یه شماره رو گوشیم زنگ خورد که تا می خواستم جواب بدم گوشیم خاموش شد...
تلفن دفتر زنگ خورد، دوباره آقای رئیس بود و گفت من بودم که زنگ زدم رو گوشیتون ، گفتم شماره من رو داشته باشید که اگه کاری داشتید تماس بگیرید...
ماتم برد تشکر کردم سریع قطع کردم....به پرهام زنگ زدم گفتم بی خیال وام شدم، رفتار رئیس بانک عجیب می زنه
چهارشنبه
- ساعت 12 با نگار ( عروس عموی پرهام) خرید رفتیم، کلی گشتیم به دعوت من بستنی خوردیم ، همش منتظر بودم مامان پرهام زنگ بزنه ناهار دعوتم کنه خونشون خبری نشد
ساعت 13:30 بود که آجی دوست پرهام زنگ زد ناهار دعوتم کرد خونشون ، منم قبول کردم ( حس خیلی بدی داشتم )
ساعت 14 با خرید به بسته بسکوییت شکلاتی از نگار جدا شدم خونشون رفتم تا 16 اونجا بودم حسابی خوش گذشت مخصوصاً بچه خانوم دوست پرهام اینقدر شیرینه و دوست داشتنیه ، خیلی ذوقم رو می کرد همش می گفت آله آله... ( دوست پرهام با خانواده اش زندگی می کنه )
- بعد از ظهرم قبل از رفتن هم خانومش هم آجیش گفتن که اگه شب تنهایی میایم پیشت ...
- مغازه رفتم 20 رسیدم خونه ، دریغ از یک زنگ که مامان پرهام بزنه بگه حالا که پرهام نیست کجایی، ناهار چی خوردی و...
همون موقع زنگ زد گفت شب اگه تنهایی بیا اینجا منم گفتم حالا بعد میام...
یه خورده کیف دوختم ، بعدم وسایل مونتاژ کارت عروسی رو برداشتم با کارت عروسی رفتم خونشون
اصرار کردن واسه شام ، گفتم خوردم( خورده بودم این دفعه واقعا) ...
--- دلم گرفت بخاطر اینکه یه زنگ نزد حتی وقتی رفتم خونشون نپرسید کجا بودی، چهارشنبه خیلی حس بدی داشتم تا قبل از اینکه آجی دوستش بهم زنگ بزنه...
- پنج شنبه
- حسابی کار رو سرم ریخته بود و می خواستم برای بابای پرهامم کادو بخرم...
ساعت 12 از مغازه زدم بیرون ، با یکی از مشتری هایی که کارش رو باید راه می انداختم رفتم خرید...
خیلی گشتم یه پیراهن خریدم ( خیلی گشتم به معنی اینه که 3 بار کل یه مسیر رو چرخیدم)،بعد یه خورده میوه و برای اولین بارم موسیر خریدم که درست کنم ببینم خوب میشه یانه...
بزور خودم رو با مشتریم رسوندم مغازه ، پاهام نا نداشت. شب واسه شام کل خانواده دوستش رو دعوت کردم خونمون
- تو مغازه ساعت 15 حالم بد شد یعنی مثل پارسال شدیدا افت فشار پیدا کردم که رو سرامیکا دراز کشیدمتا مشتریم رفتم واسم آبمیوه خرید . خوب که شدم پا شدم کارش رو راه انداختم ساعت 18 رسیدم خونه
دریغ از یه زنگ که باز بگه من کجام....
- کادوی بابای پرهام رو آماده کردم ، یه کارت پستال اختصاصی هم براش چاپ زدم بردم خونشون و کاش نمی بردم
بدترین استقبالی که می شد رو انجام دادن....
به باباش که دادم گفت باید دیشب به من می گفتی چرا خریدی من نمی خوام
مامانشم گفت پیراهن خیلی داره ( هنوز حتی کادو رو باز نکرده بودنا) همشم تو زیرزمین داره می پوسه باید قبلش می گفتی تا بهت بگم چی بخری و باز گفتن گفتن....
من دیگه نموندم رفتم خونه ، اشکام همینجوری سرازیر شده بود به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا واسش خریدم...
مامانش زنگ زد ( اونقدر زیاده روی کرده بودن که خودش خجالت کشید برای لحظه ای پشت تلفن مهربون بود) گفت: نشد بگم ناهار هستا بیا بخور
گفتم خوردم
پرسید: چی خوردی ، جواب شنید ساندویچ....
بعدم تشکر کرد، بهش گفتم من شام مهمان دارم شما هم بیاید که گفت نمیشه آقا همین یه شب اینجاست...
- شب آجی و خانوم دوستش اومدن مامان و باباش خونه مونده بودن منم غذا رو براشون فرستادم...
مامان پرهام هم یه سر اومد تو حیاط ، بالا نیومد یه نیم ساعتی مهمانا تو حیاط نشستن پیش مامان پرهام، هرچی اصرار هم کردم نیومد بالا...واسه شام هم گفت خوردیم...
- تا صبح سحر و سمیرا پیشم بودن و حسابی خوش گذشت تا 4 صبح بیدار بودیم داشتیم کیف می دوختیم سحر یه جا کارتی دوخت، سمیرا هم کیف پول و منم همینطور
جمعه
ناهار پختم با سمیرا قابلمه رو برداشتیم رفتیم خونشون
- بعد از ظهر پرهام برگشت ، خیلی ابراز دلتنگی کرد گفت هرجایی که می رفتیم یاد تو می افتادم به محضی که ماشین بخریم جاهایی که رفتم می برمت...
فهمید چقدر اذیت شدم دیروز تا حالا مدام ابراز علاقه می کنه...
- دیروز عصر پرهام تهران رفت،خیلی گریه کردم که نره ، قرار شده بود من خونه خودمون بمونم ولی قبل از رفتنش خونه مامانشینا رفت و به مامانش گفته بود یه زنگ بزنه که من تنها خونه نمونم
بعد که اومد خونه ، خودش با قیافه پریشون من فهمید چه گندی کاشته، مامانش ساعت 7.30 زنگ زد گفت اگه تنهایی بیا اینجا ، منم گفتم باشه ( قرارم این بود ساعت 10 به بعد برم ) ولی یک ساعت بعدش دخترهمسایشون از خونه مامانشینا زنگ زد گفت می خوام ببینمت بیا پیشم...
منم مجبور شدم چند دقیقه قبل از 9 اونجا باشم بساط کیف دوزیمم بردم اونجا که حوصله م سر نره
حرف خاصی نزد باهام ، حتی یه ذره هم کنجکاو نشد بیاد ببینه کیفی که درست می کنم چه شکلیه...
منم حرف خاصی نزدم باهاش فقط با دختر همسایه گرم گرفتم حتی وقتی میوه اورد به شیوه خودش نخوردم دل درد رو بهونه کردم ...چایی هم که اورد یه خورده تلخ خوردم
به خونه یه سر زدم دوباره برگشتم، گفت اگه شام نخوردی برو غذا رو گرم کن بخور که به دروغ گفتم شام خوردم
تلفن خونه هم برده بودم اونور به پرهام زنگ زدم ، بعد از قطع تلفن هیچ توضیحی ندادم، به مامانمینا زنگ زدم چند دقیقه گرم صحبت کردم باهاشون
باباش که اومد تعارف کرد واسه شام که گفتم خوردم
- خیلی بد خوابیدم صبحم ساعت 6 بیدار شدم بساطم رو جمع کردم پاشدم بیام خونه که مامانش بیدار شد اومد چایی درست کنه گفتم نمیخوام دیگه پنیر +حلوا+ عسل در اورد سریع یه لقمه کوچولو خوردم برگشتم خونه
- به اون بدی که فکر می کردم رفتن پرهام نبود
- اگه پرهام بخواد چنین کاری رو راه بندازه ( که می ندازه) سخت گیری هام رو بیشتر می کنم
- دیگه نمیخوام به خودم سخت بگیرم ، این مدت خیلی رو خودم فشار اوردم از این به بعد تفریحی کار می کنم...به خودم قول می دم
- دیشب می تونست خوب باشه ولی به بدترین شکل ممکن به صبح رسید
- پرهام ساعت 11 شب رسید خونه (اطلاع داده بود دیر میاد) همه چیز خوب بود تا وقتی که فهمیدم امشب با کسی بوده که بهشون پیشنهاد زدن یه چاییخونه رو داده ...
دیوونه شدم ، بهش پریدم گفتم اگه میخوای چاییخونه بزنی من میرم دیگه تحمل ندارم یه مغازه دیگه هم بزنی...
من در به در دنبال وام و پول می گردم برای خونه و ماشین و...
شریکی دیگه راضی نیستم...
بهش پریدم گفتم چرا نباید یه زندگی معمولی داشته باشم...غلط کردم عاشق شدم اومدم اینجا
پرهام هم دیشب تا حالا باهام قهره ، اصلا حرف نمی زنه و در مواقعی که سوال دارم خیلی کوتاه جواب میده ، شامی که دیشب درست کردم براش هم نخورد در عوضش نون و ماست و خیار خورد...
- این راهی که داره می ره اشتباه است شرکت فنی مهندسیس 3 شریکه هستش و یه روز میاد میگه داریم ورشکست می شیم ...و البته اوضاعشون خوبه و همچنان بعد از 3 سال برداشتی از شرکت خیلی کم دارن ...بعد از سال 92 ماهی 300
- دوسه بار تو خونه حرف ساندویچی زد فکر نمی کردم جدی باشه، یه روز اومد آره ساندویچی زدیم...
وقتی پرسیدم کی داخلشه چقدر حقوق بهش می دین اولش بهم پرید و بعد یه خورده توضیح داد...
حتی من نرفتم مغازه اش رو ببینم چون جاش بلد نیستم...
- چند روز پیش گفت می خوام واسه شرکت سکه بگیرم فکر نمی کردم راست بگه ولی رفت 5 تا سکه خرید و گویا الان سکه داره سقوط می کنه...
- حالا هم میخواد چاییخونه بزنن، وقتی فکرش بره تو سرشون میزنن و به من گفت برو من می خوام بزنم...
- تصورش سخته همینجوری هی شغل بزنی ( پول این مغازه ها رو از شرکت میارن) نمی فهمم وقتی میشه یه مقدار برداشتی از شرکتشون برداشت چرا برای خودمون که نیاز داریم بر نمی داره...
- امروز روز بدیه برای من، چون اشکام مدام در حال سرازیر شدنه، چون نمی دونم باید چیکار کنم، چون بدون مشورت با من هر کاری رو می کنه اونم مهمترین مسائل زندگی، منم آزاد گذاشته که هیچ دخالتی نکنم ... اصلا از نظر اون به من هیچ ربطی نداره می خواد چیکار کنه...
- پرهام اجازه داد تنهایی بمونم تو خونه ولی منصرف شدم، تصمیمم رو گرفتم هر چقدرم سختم باشه ساعت 10 شب میرم خونه مامانشینا (بعد از شام) صبحم تا جایی که ممکنه سعی می کنم صبحونه نخورم و برگردم خونه
البته رفتن پرهام ممکنه فردا باشه...
- 5 ردیف ویترین جدید زده بودم داخل مغازه و امروز دوتا از دوستام اومدن کمک و یکیشون سلیقه به خرج داد کارتای عروسی رو صف داد بیشتر از 200 کارت چیدیم و باز هم ویترین کم اومد
اینقدر ویترین خوشگل شده که دلم میخواد عکس بگیرم بذارم ولی خوب بذارم تموم کارای مغازه رو انجام بدم بعد
- دوروز پیش یه سفارش کارت عروسی به تعداد 70 تا گرفتم ، دیروز که میخواستم سفارش کارت رو به تهران بدم 1330 کارت دیگه هم سفارش دادم البته چند مدل مختلف که آماده داشته باشم...
- نمیدونم نظر من در این مورد درسته یا پرهام
یه خونه 99 ساله ثبت نام کردیم قبل از عید ( خونه های 99 ساله به شدت اینجا گرون شدن یعنی حق امتیاز ها دو برابر فروخته می شن ما هم با صحبتی که 1 سکه خرج برمیداره واسمون صاحب این خونه ها شدیم)
از اونور ماشینم قبل از عید ثبت نام کردیم که سرجمع 11 میلیون این وسط مامانم کمکمون کرد که 3 تومن از این 11 میلیون مونده که بهش بدیم...
و از این ور واسه ماشین باید 3و نیم دیگه جور کنیم
واسه خونه هم 8-7 میلیون دیگه
پرهام یه بار می گه طلاهات رو بفروش یه بار دیگه می گه ماشین رو انصراف بزنیم یه ماشین ارزونتر بگیریم و از طرفی من مخالفم نظرم اینه وام بگیریم تموم بدهی ها رو صاف کنیم بیشتر کار می کنیم ولی چیزایی که داریم رو نفروشیم...
- واسه روز مرد، یه تندیس شیشه ای سفارش دادم و الان تو ویترین مغازه جا خوش کرده ، یه هدیه کوچولوی دیگه هم می گیرم...
پرهام امشب میره تهران و من تو این شهر هیچکسی رو ندارم که بهش بگم شب بیاد پیشم...
دیشب همش تو ذهنم کنکاش می کردم کی رو دارم که آشناس و بیاد پیشم...
من دیوار به دیوار خانواده پرهامم ولی اینقدر مامانش با من سرده که احساس می کنم غریبه ان...
درستش اینه که شب من برم اونور بخوابم ولی حاضرم تنهایی تو خونه باشم ولی نرم...( پرهام راضی نمی شه تنها تو خونه باشم)
پرهام قول داده به دوستش بگه که خانومش و بچش این 2 شب بیان پیش من و از طرفی صبحا من مغازه دارم باید بیام سرکار و....
پاک گیج شدم ، بهم ریختم ، نمیدونم باید چیکار کنم...
احتمالا برم خونه مامانشینا ...ساعت 10 شب بعد از شام برم و صبح قبل از صبحونه خوردن بیام خونه
شایدم اجازه بدم پرهام به دوستش بگه خانومش و بچش بیان اینجا
- متنفرم از این وضعیت