- یه انگشتر خریدم به سبک انگشترخُرم ولی یاقوتش زرشکیه جنسش از مس هست با تخفیف 50 تومن برام حساب کرد ( یه خورده واسه دستم گشاد ه که باید ببرم برام تنگ کنند)
تقریباً این شکلیه ولی انگشتر خودم خوشگلتره به زودی عکسش رو می ذارم
- مثل هر بار ریاست جمهوری بعد از دوره ی خاتمی آرزو می کردم کاش خاتمی کاندید شده بود، نمیدونم چه سری داره که بودنش بهم آرامش می ده حتی اگه کاری هم انجام نده...
و باز خوشحالم یه اصلاح طلب رای اورد و جالب تر از اون هنوز شمارش آرا ادامه داره برعکس 4سال پیش که چندین ساعت بعد از انتخابات شمارش آرا 40 میلیونی تموم شده بود و نتیجه ها معلوم.
- من باید حتماً برم باشگاه روز بروز شکمم گنده تر میشه
- امروز با پرهام حرف زدم بهش گفتم دنبال این باشه که مغازه رو بفروشه تا به زندگیم برسم اون تاکید کرد زندگیت خوبه ولی برای اینکه کمتر خسته بشی یه کمکی واسه مغازه باید بگیری
- مستند فقر و فحشاء رو 1 قسمتش رو دیدم و چقدر دلم گرفت بخاطر فقر باید دست به چه کارایی بزنن که فقط بتونن زنده بمونن...
کاش اونقدر داشتم و میتونستم به دیگران کمک کنم...
- دیروز هم بچه های (پسر) آْسمان رو دیدم با بازی حدیث فولادوند و علی صادقی
- خدایا من بی صبرانه منتظر شنیدن خبر رفتنمون هست ...
- در مورد کار من اصرار نکردم فقط خیلی منطقی شرایط خوب بودن اونجا رو گفتم ، گفتم اگه تو بخوای میریم و اون هم میخواد حتی به خانواده اشم گفته ولی مشکل این هست که فعلا اون اداره بخاطر بودجه میخواد صبر کنه
- دیروز پرهام باعث ناراحتیم شد که هنوز ته دلم ازش دلخورم و تصمیم جدی گرفتم واسه اینکه به محضی که بچه دار شدم اگه کسی رو تو مغازه پیدا نکردم هم می فروشمش
- از پریشب حالم بد بود بخاطر اون حالت زنانگی و خونریزی شدید احساس ضعف می کردم پرهام هم می دونست ، ظهر مامان پرهام ناهار دعوتمون کرد و پرهام به چشم دید که من چند قاشق بیشتر نخوردم و بعدش عذرخواهی کردم رفتم خونه دراز کشیدم...
حول و حوش ساعت 2 رفتیم همون شهر زادگاه پرهام و اونجا رای دادیم برگشتیم خونه ، یه خورده بعد از شوخی کردن با پرهام دراز کشیدم و به محضی که دراز کشیدم پرهام شروع کرد به غر زدن
به زندگیت نمی رسی ، حالم بهم می خوره از این کثیفی و .... هی گفت
( من 2 روز پیش که پرهام مسافرت بود تمام خونه رو جارو کشیده بودم، این حرفاش بخاطر وسایل کیف سازیم بود و چند تیکه لباس روی تخت)
- خیلی دلم گرفت، شکستم ، پرهام بهتر از هرکسی می دونه من چقدر دارم تو این زندگی زحمت می کشم و دیروز چقدر مریض بودم ، دیروز خیلی عذرخواهی کرد ولی عذرخواهیش به چه درد من میخوره؟
با تموم تلاشم سعی می کنم قوی باشم همزمان کار بیرون از خونه و کار داخل خونه ، خوب مسلمه بعضی وقتا اونقدر خستم که نمیتونم بعضی چیزا رو جمع و جور کنم ...
- حرفای دیروزش باعث شد بفهمم من هر چقدر زحمت هم بکشم بیرون از خونه باز هیچ ارزشی نداره یعنی به وقتش میگه خودت خواستی و...
- بازم دعا می کنم اون کار رو پرهام بدست بیاره لااقل میتونم بدون عذاب وجدان از نداشتن درآمد توخونه استراحت کنم و وقتم رو صرف چیزایی کنم که دوست دارم
پیرو پست قبل
- پرهام رو یه کوچولو ترسوندم که کار ممکنه جور نشه و این شوک لازمش بود گویا چون اعتراف کرد که واقعا امیدواره که بشه من ترسوندمش...
- با اجیش صحبت کردم در مورد کار پرسید گفتم پرهام دودل هست بخاطر دوستش ایمان و آجیش اول گفت کار دولتی رو باید رو سر بره و بعدتر گفت البته پرهام آب و هوای بو+ شهر مشکل داره و بازم میگفت کار دولتی یه چیز دیگه هست
- فعلاً پنجاه پنجاهست و من امید دارم که 100 درصد باشه هنوز مسئول قبلی سرجاش هست و قراره بهش ارتقای شغلی تو این هفته بدن و اگه این نقل و مکان امکان پذیر بشه پرهام شانس بیشتری نسبت به بقیه واسه گزینش داره
- پرهام بو + شهر که بود مدام می گفت کار خوبیه و اگه بشه عالیه و الان هیچی معلوم نیست...
- تو راه که زنگ زدم گفت فقط بخاطر تو و اذیت شدنات می خوام برم...
- دیروز که رفته بود سرکار تو راه برگشت به خونه همش از گرمی هوا گله می کرد و دو دل شده
- ظهر که رسیدیم خونه گفت اینجا حقوق تو حدوداً دو میلیونه و منم که کارم خوبه مشکلی ندارم چرا می خواهیم بریم ( در جواب هم شنید که گفتم: شونه هام درد می کنه، شبا از زور کمر درد نمی تونم بخوابم، از هیچ لحاظی نمی تونم واست وقت بذارم، دو روز دیگه بچه دار می شم اگه دوباره استراحت مطلق باشم کی هست ازم نگهداری کنه؟ ) گفت مامانم....
- خواستیم بخوابیم گفت ایمان ( بهترین دوست صمیمی و یکی از شرکاء شرکت ) قرارداد بستن واسه فروش 50 تا اون دستگاه 1 ماه دیگه سود عالی 10 میلیون تومان گیرش میاد حقوق 10 ماه من ( ایمان از وقت شرکت زد و با دو نفر دیگه شریک شد واسه اختراع یک دستگاه، قرار شده بود سودش برای شرکت باشه که بعد زد زیرش بعدا به پرهام گفت هرچی در اوردم با تو هم شریک می شم یعنی نصف نصف)
- اینجا کرایه خونه نمی دیم ( آخرین بار وقتی مامانمینا بودن گفتن می خوایم بریم اصفهان منتظرن ما یه جایی ساکن بشیم)
- دیشب مامانم تماس گرفت گفت احتمالاً کاره درست بشه هفته بعد راهی بشید
- و همچنان پرهام با من حرف نمی زنه ، یه دفعه گفت مامانمینا یه دونه پسر دارن که ازشون مراقبت کنه و...حرفی از نرفتن نمی زنه ولی ساکته
***
- کدوم راه درسته؟
- من اینجا خیلی اذیت شدم بیشترین زمانی هم که اذیت شدم واسه بچه بود... دقیقاً یه هفته استراحت مطلق بودم دریغ از یه بار سر زدن مامانش.
- هر بار دکتر خواستم برم باید تنها می رفتم از همون اول ازدواجمون ...
- و الان درسته خیلی کار می کنم، اینجا تموم مشتریانم خصوصیات اخلاقیم رو تحسین می کنن و دلشون می خواست مثل من باشن، احترام فوق العاده ای می ذارن و تو این شهر خیلی چیزا رو یاد گرفتم
- به پرهام دیشب گفتم چی می شد مامانت فکر می کرد من جای دخترشم ، خودش ناهار درست می کرد تا فکر رفتن به سرم نزنه
این حقیقته مامان پرهام میدونه بیشترین درآمد رو من دارم و من به اون گفتم مجبورم کار کنم چون درآمد نداریم ( پرهام درآمد داره ولی روغن داغش رو من زیاد کردم) اما دریغ از یه بار همراهی کردن و زنگ زدن که تو خسته ای بیاید اونور...
- نمیدونم صلاحمون چیه، اما احساس می کنم اونجا بیشتر ساپورت می شیم و از طرفی دلم نمیخواد خودخواه باشم به پرهام سخت بگیرم، اما با تموم وجودم بچه می خوام ولی اگه اینجوری بخوام کار کنم توانی واسم نمی مونه یعنی زودتر از اونی که فکرش رو کنم شکسته میشم...
- الان کمرم درد می کنه، پاهام بخاطر کفشامه که تو این 1 ماه دو جفت کفش خریدم فایده نداشته، وقتی میخوام از زمین بلند شم باید دست بذارم رو زمین یا مبل تا بتونم صاف بلند شم ، درد جدیدی که این روزا به کلیسیون دردها اضاف شده ، گردنمه که حسابی درد می کنه ( چند سال پیش این درد رو وقتی از مکه برگشتم بودم تجربه کردم فکر کنم با پماد دیفلوکناک بتونم برطرفش کنم)
نمیدونم اینجوری بخوام ادامه بدم تا کی دووم میارم...( درسته کارکردن دست خود آدمه ، ولی وقتی مغازه هستم نمی تونم که کار نکنم البته بخاطر کار مغازه نیست ، خونه هم باید غذا بپزم با اینکه پرهام کمک می کنه ولی .... کارای خونه هم هست هرچند کامل نمی رسم به تمیز کاری)
- این حس وابستگی پرهام رو درک می کنم، خودمم دلم برای مغازه اینجام تنگ می شه چون خیلی زحمت کشیدم تا به اینجا رسید مطمئنم اونجا که رفتم هم مغازه می زنم... تو راه هم به پرهام گفتم که یه مقدار طلاهام رو می فروشم یه سرمایه درست می کنم اونجا هم مغازه می زنیم شیفت صبح خودم می رم و بعد از ظهرا تو ولی باز سکوت کرد، وقتی بهش گفتم اداره ای که رفتی چطور بود بزرگ بود یا نه در جواب گفت تو کار به کار خودت باشه
- بچه ها نیاز دارم به حرفاتون شدیدا
- خیلی خوشحالم
به این دلیل که دیدم یکی از بهترین دوستام (بهار) شروع کرده به دوباره نوشتن وبلاگش
به این دلیل که چند روز تعطیلم و می تونم حس اعتیادی که به چرم دوزی پیدا کردم برطرف کنم
- چند شب پیش خواب دیدم باردارم و با اینکه خواب بود تموم وجودم ترسید از اینکه دوباره اون اتفاق تلخ بیفته، وقتی برمی گردم پستای گذشته چقدر دلم میخواستش وچقدر خورد تو ذوقم...
با تموم وجودم میخوام مادر باشم ولی می دونم الان زوده شاید چندماه دیگه دوباره بخوام سعی کنم ...
- همون موقع که پرهام تهران بود خونه سمیرا که رفتم بندانداز برقی گرفته بود به من پیشنهاد داد که امتحان کنم نتیجه این پیشنهادش این شد دم یکی از ابروهام رو بردم
به محضی که رسیدم خونه دم اون یکی ابروم هم کوتاه کردم ، چند روز بعد هم رفتم آرایشگاه موهام رو کوتاه کردم همینطور ابروهام رو رنگ کردم...
بیشتر مشتری های خانم اولین سوالشون اینه کدوم آرایشگاه ابروهات رو برداشته بهت این مدلی میاد (کم کم دارم خودکفا میشم تو فکر خرید یه بندانداز برقی هم هستم)
- سلام بعد از قرن ها می خوام عکس بذارم...این یکی از مدل کیف پولایی هست که دوختم... (مدلش رو پشت ویترین یه مغازه دیدم با فتوشاپ گلهاش رو طراحی کردم و نتیجه ش اینی شد که می بینید)
واسه روز تعطیلم کلی برنامه ریخته بودم ولی اونجوری پیش نرفت و بد هم نبود...
آجی بزرگه پرهام پنج شنبه اومد خونشون ، من تا قبل از اینکه پرهام بیاد خونه ، یه دونه از کیفایی که دو هفته بود در گیرش بودم رو دوختم خودم خیلی دوستش دارم...
شب رفتیم خونه پرهام، بچه های آجی بزرگه من رو خیلی دوست دارن، امیر به محضی که من رو دیده با ذوق دستمو گرفت برد سر فوتبال دستی
تا اخر شب هم از کنارم دور نشد...
تا نیمه های شب بیدار بودم فقط الگو می بریدم ...
جمعه :
پرهام یه عادت بد داره، کاری به این نداره فقط یه روز تعطیل می تونم تا هر وقت دلم بخواد بخوابم سریع میاد بیدار کنه...
نتیجه این بیدار کردنش این شد بهش اخم کردم باز خوابیدم اونم پا شد رفت خونه مامانش
بیدار که شدم جارو برقی جدیدم رو ( رو جهازیم مارک کن وود هستش که اصلاً مکش نداره و ظاهرش فوق العاده خوشگله و این جدیده هم این سری که رفتم بوشهر مامانمینا برام خریدن) باز کردم تا خواستم جارو کنم آیفون به صدا در اومد امیر بود، براش کارتون گذاشتم یه خورده آشپزخونه رو جارو کردم
بعد رفتم سراغ کمد دیواری کل وسایل رو ریختم رو تخت ....
گرفتار تمیز کاری بودم که آجی بزرگه سر رسید گفت به منم کیف یاد بده دیگه چندین ساعت یاد اون دادم ( در این بین مادرشوهری هم یه سر زد ، شاهکار اتاق خوابم رو دید که چه بهم ریخته هستش دنبال بچه های آجی بزرگه بود که خرابکاری نکنن اینجوری دید)
آجی بزرگه کلی تشکر کرد بعد از اینکه هم رفتن اینقدر خسته بودم که فقط یه دونه کیف رو تا نصفه هاش دوختم....
*
دیروز پرهام میخواسته یکی از مسیجای من رو پاک کنه که براش فرستادم کل مسیجاش رو تو گوشیم پاک کرد
- کیفایی رو که دوختم مدلاش رو بزودی با الگو می ذارم....