- 3سری کارت عروسی دیگه رسیده و هنوزی خبری از شیشه های جدید نیست...
-
دیروز ساعت 9 صبح زنگ زدم خونه مادر پرهام ، که بگم ناهار نپزن من قلیه ماهی دارم می پزم برای اونا هم میارم که گفت خودم ماهی در اوردم سرخ کنم...
و بدجور زد تو ذوقم پرهام همش می گفت خوبت شد بهت گفتم زنگ نزن
- دیروز عصرم میخواستیم بریم اونور که تا پاشدم آماده بشم پرهام گفت بیای اونجا یک کلمه باهات حرف نمی زنه ها بعد که برگشتی نیای غر بزنی ناراحت باشیا...
دیگه من نرفتم فقط تو یه کاسه کوچیک یه خورده پسته و شکلات با مغز فندق و نارگیل براش ریختم که پرهام ببره...گویا مهمان داشت چون پرهامم زود برگشت خونه...
- ماشینمون خرداد در میاد 3 میلیون خورده ای پول کم داریم :( من یکی که دیگه روم نمیشه از مامانمینا پول قرض بگیرم چون هنوز 3 میلیون از پولاشون رو ندادیم...
شدیداً دنبال وام هستیم...
- وسایل چرم دوزی رو خریدم در حال یاد گرفتن کیف پول هستم...
- این پرهام عجیب عاشق دمپخته ، من چیکار باید کنم؟ تو 7 روز هفته انتظار داره دمپخت بخوره...
- الان مغازه ام...
دیروز تو اوج ناراحتی یه بسته نمونه کارت عروسی از تهران واسم رسید من چقدر خوشحال شدم ( خداییش با چه چیزایی دلخوش میشما)
کل ویترین رو عوض کردم ( کارت عروسی قبلیا رو همه جمع کردم) دوسه نمونه کارت عروسی دیگه تو این هفته دستم می رسه...
- دیشب یه مرغ خوشمزه درست کردم که خودم خیلی خوشم اومد و باقلا درست کردم که حسابی شور شدش ولی خوردیم دیگه
- دیشب پرهام 21:40 خونه اومد گفت مامان زنگ زده واسم شام دعوتمون کرده آجی کوچیکه هم اونجاس گفتم من دور میام خونه
به پرهام گفتم من که خونه بودم ( چون دیوار به دیواریم و به محض باز کردن آب صداش اونور میره می فهمه کیا هستیم) میخواست به من زنگ بزنه تنهایی بیا اونجا...
- با اینکه کلی کار دارم ولی شادم...
- خیلی وقته ننوشتم... ولی بودم همینجاها
- روز زن پرهام ساعت 11 شب اومد خونه تو راه یه شاخه گل خریده بود و یه پاکت پول فانتزی که مبلغ 50 تومن داخلش بود...
- فردا صبح قبل از رفتن به سرکار کادوی مامان پرهام رو بردیم و شاخه گلی که پرهام واسه من خریده بود روش گذاشتم بردم واسش بهش گفتم اگه خوشت نیومده به این آدرس ببری واست عوض می کنه...
- تو این چند مدت ، بخاطر آجی بزرگه پرهام که اونجاس زیاد رفتیم ...
دوروز پیش من ظهر خونه موندم یه نیم ساعت بعد آماده شدم رفتم خونه پرهامینا ، بساط چاییشون پهن بود ( خورده شده بود) پرهام تا من رو دید گفت برم برات چایی بیارم ( مامانشم کنارش نشسته شده بود) خیلی اصرار کرد هی من می گفتم نه نمی خوام که آجیش گفت اگه چایی بخوای باید دم کنیم...
بعضی چیزا یادم نمیره مخصوصا اینکه مامانش همیشه فقط پسرش رو حساب می کنه همه چیز رو تعارف به اون می کنه و من رو نادیده می گیره...
- تو این مدت خیلی دلم می خواسته دوباره تلاش کنم برای بهبود این روابط ولی جلوی خودم رو حسابی گرفتم...
- شنبه ختم صلوات داشت من فقط بخاطر اون نزدیک به 3-4 کیلو خرما ، هسته هاشون رو در اوردم و با گردو و بسکویت درستشون کردم روشونم پودر نارگیل ریختم بعدا پرهام گفت باید نیت کنی منم نیت کردم...
حسابی هم همون روز تو خونشون کار کردم ...اما این دلخوری تموم نمیشه ....با تموم وجودم ازش دلخورم...
- الانم حسابی از نظر روحی بَدم...دوستای خوبی دارم که تو روز چندین بار به دفترم سر می زنن، اوضاع دفتر بد نیست ... ولی خسته شدم از این خصوصیت اخلاقی پرهام که تو کارایی که ضعیفم مدام به روم میاره مدام می گه و در عوض این همه هنر دارم نادیده می گیره یه بار نشده تحسینم کنه یا دم از علاقه بزنه...
روحم افسرده شده و زخمی ...دیشب اینقدر حالم بد بود که از سرکار که برگشتم با همون لباسا افتادم رو تخت اینقدر گریه کردم تا خوابم برد...
امروزم بخاطر قرمزی و ریزی چشمام مجبور شدم یه خط چشم گنده بکشم...
- بسه دیگه فاز منفی برم کارام رو کنم...کلی عروسک از خونه اوردم قراره تهمینه بیاد ویترینم رو درست کنه...
- یکی از دوستام ، یه مدل رومیزی یادم داده که با کریستال میشه درست کرد، 2 روزه من عجیب درگیر این رومیزی هستم اینقدم ناز شده با کریستالای کوچیک مکعبی به رنگ سفید و قهوه ای روشن
تصمیم دارم عکسش رو بذارم به محضی که تکمیل بشه
- دیروز واسه مادر شوهری سبزی خرد کن دستی خریدم 23 تومن...تو اینترنت که سرچ زدم همون رو زده 39 ...
امیدوارم این رو استفاده کنه...کشف شد از هدیه های پارسال یکی از اون سینی های سیلور رو هدیه داده بوده...
- من همیشه هدیه هایی که برای مامان خودم و مادرشوهری میگرم فرق می کنه یکی از دلیلاش بحث سلیقه ای هستش...
و البته الان واسه مامانم کادو نمی خرم چون هنوز معلوم نیست کی همدیگرو می بینیم...
- دیروز پرهام یه تبلت اورد گفت واسه روز زن... که قبول نکردم ( از شرکتشون اورده بود) بهش گفتم فعلا نیازای مالی بیشتری داریم ...
- این جملکم عجیب اعتیاد آوره...
وقتی چشمام رو باز می کنم صداهای تو آشپزخونه نشون می ده که تو داری صبحونه رو آماده می کنی
قشنگتر این می شه که تو مقنعه رو از رو بند میاری میشینی واسم اتو می کنی...
و من چه سرخوشم امروز ، بخاطر خوب بودن های تو .... کمکایی که تو خونه می کنی من هر روز دارم می بینم...
***
پنج شنبه سال مادربزرگ پرهام بود، من عصرش با یکی از دوستام رفتم خرید یه دونه شال مشکی خریدم که گفت جنسش ترکِ
دوتا تی شرت خریدم خریدای دیگه...شبم که برگشتم سریع آماده شدم، حسابی به خودم رسیدم بعد رفتیم...
من و پرهام آخرین نفرات بودیم که رسیدیم و یه گوشه نشستم بقیه عروسا مثل همیشه دورم کردن شروع کردیم حرف زدن...
***
دیشب تا حالا دارم خواب یه آرم می بینم که طراحی کردم:)) باید امروز بالای یکی از روزنامه های این شهر رو طراحی کنم دیشب مدل زدم ولی پرهام میگفت قشنگ نشده باید یکی دیگه الان آماده کنم...
- با اینکه این اطراف پر از آدمایی هستن که تحسینت می کنن و حاضرن خیلی کارا به خاطر تو انجام بدن بازم احساس تنهایی می کنم...
راضی نیستم ولی نمی دونم از چی ، صبحا و بعد از ظهرا قبل از اینکه بیام سرکار ،یه خورده به ظاهرم می رسم و هر بار تو آیینه خودم رو میبینم ضمیر ناخودآگاهم میگه تو خوشگلی
- یه تایپ کتاب هفته قبل گرفتم با بیعانه 5 تومن نتیجه اش این شد که نمی اومد واسه تایپش منم داده بودم تایپیست دیروز بعد از کلی التماس اومده 40 تومن داده یعنی 218 صفحه ای که می شد 109000تومن رو 45 داد و من چقدر غمگینم بخاطر چنین آدمایی که حق دیگران رو به راحتی می خورن...
- دفترم یه جورایی با کمبود مشتری حسابی روبرو هست... تراکت زدم معمولا مشتری هایی که می شناسم بهشون می دم که پخش کنند...
- دهه شصت یعنی:
خاله بازی با چادرای مامانامون توی کوچه
یعنی بیدار شدن با بوی نفت بخاری نفتی
یعنی بوی نون و پنیر و نارنگی تو کیف
یعنی فوتبال دستی
یعنی مانتو خفاشی با اپول
یعنی توپ دو لایه رنگی پلاستیکی
یعنی صف نون
یعنی آتاری و میکرو
- مانتو خفاشی ها عجیب یادمه اینقد دوس داشتم یادمه یه سبزشو مامانم برام خرید و چقدر من مفتخرم بودم از داشتنش:))
- دیشب چنان سرگرم بازی ورق شده بودیم که فراموش کردم غذام رو گازه و سوخت ، بخاطر تجربه نداشتن سوخته ها رو هم حل کردم تو خورشتم:(
بعد برای اینکه بو و طعم سوختگی خورشت سبزیم کمتر شه یه پیاز انداختم داخلش و سبزی تازه هم اضاف کردم
قابل خوردن شده بود ( به لطف چاشنی ها سالاد و ترشی لیته :-") هر چند تنهایی خوردم چون پرهام امروز کار داشت نیومد خونه
- دیروز رفتم بسیج ثبت نام کنم بعد عکس 3در 4 دادم میگه یه عکس بگیر که رژ نزده باشی :-l
- امروز کارت ویزیت و لیبل سی دی رو فرستادم که مجموعاً اگه به قیمت بیرون حساب کنم 220 تومنی می شد که همکاری از این مبلغ یه ذره کمتره...
لحظه شماری می کنم برای 8 روز دیگه ای که دستم برسه ، کنجکاوم ببینم چجوری شده
- تصمیم دارم بیشتر تبلیغ کنم، چون اینجوری پیش بره کرایه مغازه که در نمیاد وقت و انرژیم هم الکی هدر می ره...
امروز نشستم قبض واسه کارت عروسی و کارت ویزیت طراحی کردم و هنوز چاپ نزدم بعد از چاپ پرفراژم میخواد
تراکتم باید به تعداد چاپ بزنم واسه دانشگاه ها...