مشاجره بی موضوع


- زنگ میزنم به بابا بعدشم به مامان و با اجی ها هم حرف میزنم آجی بزرگه میگه چرا اینقدر بی خبر بهش میگم تازه دیشب ok شده رفتنم و ازشون خدافظی میکنم


- باهاش حرف میزنم بعد از کلی حرف زدن از دهنش میپره تو خونه درگیری داره میگه اگه میدونستم دونستن تو، ماجرا رو بهتر میکنه بهت میگفتم با یه خورده اصرار حتی نمیدونم این درگیری سر چیه ولی دلم یهویی میسوزه از اون طرف تحت فشار از این طرفم آره...


اگه قبلا به من گفته بود بهش حداقل حالا گیر نمیدادم...چرا اینقدر سخته از مردا حرف کشید؟


- کلی کار دارم واسه فردا و دلم میخواد یه دل سیر بگیرم بخوابم

اشتباهه دل من

 - داریم حرف میزنیم البته بیشتر من که میگه کار نداری میگم چرا کار دارم میگه خوب بگو بعد میگه تو که چیزی نمیگی دای سکوت میکنی میگم پس این همه حرف زدم میگه اینا کار نیست کارتو بگو


بغض میکنم نمیخوام گریه کنم  ازش خدافظی میکنم ...


میدونی پرهام کار من تویی و دلتنگی ازتو  ، گفتم دیشب تا صبح دستاتو میخواستم که سرم رو روشون بذارم میگی درست میشه...


- این روزا مدام مرگ میاد جلوی چشمام ، دیشب تو خیال پردازی هام داشتم صحنه مردنم رو تجسم میکردم


- خسته ام کاش یه نفر پیدا میشد که بگه باید چیکار کنم


تجربه مفید

- تجربه خوبی بود با اینکه خیلی خسته شدم ،اینکه من به عروس و داماد بگم چجوری وایسن تا ازشون عکس بگیرم...کلی عکس خوب ازشون گرفتم که بعدا درست کنم


- پرهام خیلی دلم تنگته ، احساس میکنم روز به روز دارم دورتر میشم  قبلنا وقتی مامان ازت تعریف میکرد ذوق مرگ می شدم ولی امروز بی تفاوت بودم وقتی میگفت اصلا بددل نیست و اجازه داده بری و...

میدونی چون ازت دلگیر هستم دلم یه خروار توجه میخواس که دریغ شد


- چند روز پیش قبل از آتش بس خونه بابای رزی بودم و داشتم تلفنی بر پرهام حرف میزدم ناخودآگاه گریم گرفت با گریه بهش گفتم فقط خدا ازت راضی باشه واست بسه من که راضی نیستم...

میدونم از این حرفم ناراحت شده چون دیروز به صورت شوخی به خودم گفت  منم گفتم اگه ناراحتی بگو بهم ،من اون حرف رو زدم چون ناراحت بودم و پشیمونم نیستم...


- میدونم ازم دلخوره ولی واقعا نمیدونم چیکار کردم بارها ازش پرسیدم و گفته نه...


- شنبه صبح از طرف ارشاد میریم مشهد...خیلی سختمه زنگ بزنم به مامان و ازش خدافظی کنم ولی بخاطر پرهام زنگ میزنم ...


خلا عاشقی


- هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که هردوتایی نیاز به مشاور داریم مسائل گذشته حل شدنی نیستن مگه اینکه درموردش حرف زده بشه و سوتفاهم ها بر طرف بشن...


- سال 84 من با پرهام آشنا شدم اونم از طریق وب نویسی ،یه وبلاگ پر بازدید کننده داشت تا اونروز به هیچ پسری اجازه نزدیک شدن به خودم نداده بودم و به مرور پرهام تونست اون دیوار شیشه ای رو آب کنه...

روزای خوب و سختی رو گذروندم که اثرای زیادی گذاشتن بر روح و روانم

پرهام میدونست وابستگی عجیبی به دنیای مجازی دارم و میدونست خواسته های عاطفیم از اون چیه

وقتی باهاش عقد کردم به مرور زمان از وبلاگی که یه دنیا ازش خاطره داشتم و آرشیو طولانی مدتی داشت به اینجا کوچ کردم

اون نه مجبورم کرد نه خواست خودم از یاهو کم کم فاصله گرفتم و منزوی شدم تو نت


یه آرزوهایی داشتم که شاید خیلی ساده باشن دوست داشتم پرهام هر از گاهی بیاد نت و صحبت طولانی داشته باشیم

دوست داشتم مدام بیاد وبلاگم رو بخونه نظر بده بدون اصرار من و الان خیلی وقته سر نزده و من خوشحالم از این سر نزدنش چون راحتتر مینویسم اما ته دلم یه رنجش وجود داره...

همیشه دوست داشتم یه وبلاگ دونفره داشته باشیم

اما خوب دوست داشتنی ها اتفاق نمی افته گاهی...درسته پرهام در شرکتشون به اینترنت وصل هست اما اون پرهامه...


- این روزها خلا عجیبی احساس میکنم دلم یه دنیا عاشقانه میخواد با پرهام


- عصر ، عقد یکی از بهترین دوستام هستش ازم خواسته عکاس مراسمشون باشم و از طرفی با اصرار من روانه عکاسی شده که حداقل چندتا عکس آتلیه ای هم داشته باشن الان زنگ زد میگه باید باهام بیای عکاسی  روم نمیشه تنهایی با داماد باشم...


تفاوت ها


- اونروز پرهام گفت دیگه میخوام گذشته رو فراموش کنم  با حرفش موافق نبودم ولی قبول کردم و آتش بس اعلام شد

از اونروز تقریبا خوبیم


- بعدها همیشه حسرت نبودن تو جمع خانواده ام رو میخورم اینکه کنارشون نیستم و تو بیشتر لحظه های خوب و بدشون  من غیبت دارم


- تازه دارم خیلی چیزا رو میفهمم تو تجربه دوستی که با پرهام داشتم گاهی میشد ۱ هفته بهم زنگ نمیزد وقتی می پرسیدم نگرانت بودم چیکار میکنی یه دلیل غیر موجه می اورد برام عجیب بود میذاشتم به پای دوس نداشتنش و معمولا بخاطر همین دلیل از هم جدا میشدیم‌( جدایی کوتاه مدت)

ولی الان میفهمم بخاطر عادت خانوادگیشون هست بابای پرهام که رفته بود خارج ، نه مامان نه پرهام اصلا زنگ نزدن بهش تا دوسه روز پیش که برگشت...

یا به آجی خیلی کم مامان زنگ میزد شاید هفته ای یه بار شایدم طولانی تر

در صورتی که ما خیلی فرق داریم من که اونجا بودم روزی دو تا سه بار مامان- بابا بهم زنگ میزدن...

وقتی مسافرت میریم تو راه شاید ۱۰ بار بهم زنگ بزنیم ببینم کی میرسیم حالمون خوبه و...


- اینجا دارن ماه * واره ها رو جمع میکنن حتی تو اخبار استانی هم این خبر رو پخش کردن دوروزه خودمون برداشتیم تا کسی نیومده بگیره زندگی بدون ماه * واره سخت تر میگذره‌:-


مخاطب خاص سارا : گوشیم خراب شده یه تلفن دیگه استفاده میکنم شماره ات تو سیم کارتم نیست میشه بهم مسیج بزنی؟


نقطه پررنگ


نقطه پررنگی که تو ارتباطمون وجود داره دوست داشتنه ، با تموم وجودم دوسش دارم اونقدر که میتونم باز هم فراموش کنم...


*

عکس پرینت یه کوپن 50 تایی عکس واسم فرستاده دارم عکسا رو گلچین میکنم که بفرستم واسه چاپ

از اولین عکسی که گرفته شده تا آخرین عکس پر از خاطره ام


*

بهش زنگ میزنم میگم میدونی اون موقع دبیرستانی بودم که عاشقم کردی

- نه همون سال رفتی دانشگاه

- درهر صورت تازه پیش دانشگاهی رو تموم کرده بودم...


*

واسه مشهد ثبت نام کردم هرچند شاید واسه ماه عسل بخوایم بریم مشهد اما تو شرایطی قرار دارم که باید حتما این سفر رو برم....




- دوباره بحث این روزا چیزی که تو صحبتامون مشاهده میشه همش بحث کردنه

پر از ناراحتی هستم پر از ناراحتی هستش

با دوستم که مشاوره حرف زدم قرار شده فردا ساعت ۸ من بهش زنگ بزنم و بعد از پرهام بخوام که بهش زنگ بزنه