-
مهمان
جمعه 28 آبان 1389 00:42
شوهرخاله ماموریت رفته بود خاله دیشب و امشب مهمان خونه ما شد و هم اتاقی من ...دیشب تا صبح بیدار بودیم خاله از روزای مجردی و خاطره هاش حرف میزد... و من تموم سعیم رو میکردم نخوابم چون میدونستم هیچ وقت چنین لحظه ای دوباره تکرار نمیشه... حس خوبیه اینکه موقع خوابیدن تنها نیستی... * اعتراف میکنم هنوز پرهام رو کامل نمیشناسم...
-
بغض بی دلیل
پنجشنبه 27 آبان 1389 00:51
- معمولا نیمه شب ها پر از دوست داشتنش میشم حس خاصی تموم قلبم رو فرا میگیره... - یه حس متفاوت تموم وجودم رو ساعت 9 فرا میگیره یه بغض تموم وجودم رو فرا گرفته نمیدونم باید چیکار کنم تا این بغض بره ،اصلا علت اومدنش رو نمیفهمم فقط میفهمم اگه باکسی حرف نزنم اگه گیر به کسی ندم گریه نکنم آروم نمیشم... زنگ میزنم به پرهام کلی...
-
اجابت معکوس
سهشنبه 25 آبان 1389 12:07
دیشب نمایشگاه کتاب چشمم به کتاب " لطفا آقایان فقط بخوانند" خورد و خریدم ،300 تا جمله داره ،تصمیم دارم به پرهام با عشق هدیه بدم این یکی از نمونه جمله هاش هست 297- مردها میگویند :استقلال زن ها را دوست دارند اما در خراب کردن آجر به آجر آن لحظه ای درنگ نمی کنند. "کاندیس برکن" کلا جمله های باحالی داره...
-
کاش های بی پایان
دوشنبه 24 آبان 1389 21:24
شبا قبل از خواب ،تموم لحظه های این یکسال از ذهنم میگذره... روزایی که آموزشی بود خیلی دلتنگ میشدم خیلی سختی میکشیدم...شبا قبل از خواب گوشیم رو به حالت ویبره و بلندترین صدا تنظیم میکردم زیر بالشتم میذاشتم که صبح اگه زنگ بزنه خواب نمونم... روزا خیلی طولانی میگذشتند و پرهام معمولا دوروز یه بار زنگ میزد...اونم چند دقیقه......
-
عشق
دوشنبه 24 آبان 1389 00:16
سرکلاس بعد از حرف زدن با سارا ،حسابی دلم براش تنگ میشه ،گوشیم رو برمیدارم و مینویسم دلم خیلی میخوادت :-* تا ساعت آخر بی جواب میمونم بارها به گوشیم نگاه میکنم شاید مسیج زده باشه، آخر سر به خودم شک میکنم شاید مسیج رو اشتباهی زدم بعد از چک کردن میبینم درست زدم... کلاس تموم میشه میخوام برم ترمینال گوشی رو برمیدارم بهش زنگ...
-
چادر= شخصیت
شنبه 22 آبان 1389 11:22
- خیلی وقت بود چادر نمیپوشیدم واسه کارآموزی وقتی میخواستم فرمانداری برم بابا با اصرار چادر مامان رو سرم کرد گفت اینجوری قبول میکنن... هرچی بهش میگم بابا اگه کارآموزبخوان نیازی نیست چادر سرت باشه یانه فایده نداشت که نداشت... تازه بهش گفتم اگه راست میگی یه روز خودت چادر بپوش ببینم میتونی...دوس داری...... >فرمانداری...
-
ارتباط بیشتر
شنبه 15 آبان 1389 13:13
تصمیم دارم اونقدر سر خودم رو شلوغ کنم که اصلا وقت نداشته باشم واسه کارورزی قرار شد برم اداره سابق بابا... یه سر هم فنی حرفه ای رفتم پیش استادم گفتم دیشب تصمیم گرفتم دوباره بیام سرکلاسا...میتونم بیام.....اولش یه خورده سربه سرم گذاشتم بعد اسمم رو تو لیست نوشت گفت چون تو مدرک تدوین فیلم و صدا رو گرفتی از آذرماه بیا.......
-
تصادف
شنبه 15 آبان 1389 00:38
عصر دیروز آژانس زنگ زدم چند دقیقه بعد از اون تو ماشین نشسته بودم و آدرس جایی که میخواستم برم رو به راننده دادم... در حین تماشا کردن روبه رو بودم که یه بچه نمیدونم از کجای خیابون پیداش شد با شدت تموم خورد به ماشین... راننده با سرعت ترمز کرد مدام میگفت یاخدا.... صحنه خیلی وحشتناکی بودش... خدارو شکر هیچ اتفاقی برای بچه...
-
خوب شدن
دوشنبه 10 آبان 1389 06:17
همیشه کلی وقت میبره تا اتاقم رو تمیز کنم و معمولا یه کیسه بزرگ از چیزای بدرد نخور رو می ندازم دور بعد از اون از نتیجه کارم کلی لذت میبرم... اما این لذت بردن چند روز بیشتر دوام نمیاره چون دوباره بی حوصله میشم و همه چیز رو بهم میریزم دوباره روز از نو روزی از نو به خودم خیلی سخت میگیرم چون نمیخوام بعدها تو زندگیم نامنظم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبان 1389 04:23
هرچقدر نقش هم بازی میکنم به خودم تلقین کنم که دلتنگ نیستم باز هم نمیتونم... دلم براش خیلی تنگ شده هر روز که میگذره این دوری سختتر میشه ... احساس میکنم در حال مردن هستم کامپیوتر رو خاموش کردم دراز کشیدم دعای عهد رو گوش دادم هرچی غلت زدم دیدم بی فایده است نمیتونم بخوابم... تا دوشب موقع خوابیدن دستاش تو دستم بود و حالا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبان 1389 00:04
خدایا من خوشبختم چون مردم تموم تلاشش رو میکنه برای شاد کردنم ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 آبان 1389 02:20
این هفته چنان سریع گذشت که فکر میکنم بودنمون در کنار هم در رویا بوده
-
تاپ تاپ
پنجشنبه 29 مهر 1389 02:16
هر کاری میکنم این دقایق آخر زودتر نمیگذره دلم حسابی بی تابه...و مدام قلبم میزنه حس خاصیه... حوصله انجام هیچ کاری ندارم فقط دوس دارم زودتر بگذره برم ببینمش...حالا که میدونم تا چند دقیقه دیگه میتونم داشته باشمش برای چند روز بی تاب تر شدم به هیچ وجه نمیتونم دلم رو آروم کنم حس جالبیه... خدایا شکرت که اجازه دادی این احساس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهر 1389 21:09
کمتر از چندساعت دیگه مهمون خونمون میشه... این چندساعت دوری برابر اون ۶۰ روز بود...
-
خاطره پاییزی
دوشنبه 26 مهر 1389 13:39
240ساعت کارورزی داشتن یعنی اینکه نمیشه رو قبولی ارشد حساب باز کنی.. سوگلی استاد بودن یعنی چشمت کور دندت نرم باید بشینی هر هفته کلی درس رو بخونی که اگه پرسید کم نیاری... * تیر 85 اولین تجربه قرار گذاشتنمون و اخرین تجربه قرار گذاشتن من بود،باغ گلها در شیراز ،دستاش حسابی میلرزید ، از خجالت داغ داغ بودم و... مهر 87 بدترین...
-
من اون کسی هستم که...
یکشنبه 25 مهر 1389 00:57
من اون کسی هستم که بعد از ازدواج باید تو یه شهر ناشناخته با مردمی با فرهنگ عجیب زندگی کنه... تو شهر کوچیک خودمون اکثر آدما من و خانواده ام رو میشناسن ، آدمای زیادی هستن که میتونم روشون حساب کنم،دوستایی دارم که در مواقع دلتنگی و ناراحتی سنگ صبور میشن وقتایی که کاری داشتم نه نمیگفتن تو خونه خودمون همیشه عزیز بودم و...
-
به ظاهر ساده
جمعه 23 مهر 1389 16:32
نمیدونم تا کی با شنیدن و دیدن بعضی چیزا در درونم خلا احساس میکنم... دلم خیلی چیزا رو میخواد که خانواده همسرم برام انجام بده ولی میدونم شدنی نیست برای همین سعی میکنم بگذرم از اون خیلی چیزا... بعضی کارا رو اگه پرهام برام انجام میداد پر از شادی میشدم... چندروز پیش به سرم زده بود بهش بگم ۳۰ روز تلاش کن زیباترین لحظات رو...
-
باور عشق
پنجشنبه 22 مهر 1389 06:00
با تمام وجودم عاشق این مرد هستم ، کارایی که این مرد انجام میده حتی جزئی ترین کارها که نشونه عشق و علاقش باشه لبریز از شادیم میکنه خدایا شکرت * وقتی میرسم بندرعباس تک زنگ میزنم که بگم این ساعت رسیدم در کمال ناباوری میبینم زنگ میزنه میگه خواب و بیدار بودم... قلبم پر از حس های خوب میشه چون نشون میده این مرد نگرانمه......
-
قول
چهارشنبه 7 مهر 1389 02:48
- وقتی ازش میپرسم چرا از من بدت میاد...بغض کردم درجواب میخونم کیه از خواهرش بدش بیاد یه آدمک بوس میفرسته...قول میده روابطش رو بهتر کنه باهام و من باید به قولش امیدوار باشم...این مدت سعی کردم ازش دوری کنم گاهی سعی کردم ازش بدم بیاد ولی نمیشه شدنی نیست... - امشب خیلی نگرانت شدم پرهام ، نمیخوام چنین حسی رو دوباره تجربه...
-
صفحه دوم شناسنامه
سهشنبه 30 شهریور 1389 22:21
صبح با صدای تلفنش بیدار شدم بهم گفت میخوان راه بیفتن ، ازم خواست اماده شم که بریم محضر... سریع مامان رو بیدار کردم با کمکش یخورده اتاق رو تمیز کردیم ظرفای غذا رو از آشپزخونه ،در حموم گذاشتم که جلوی دید نباشه... من و مامان تنها خونه بودیم...بابک واسه کارای دانشگاهش رفته بود ،بهروز و بابا هم سرکار بودن...زنگ زدم به بابا...
-
معجزه زندگی
سهشنبه 30 شهریور 1389 01:47
پارسال در چنین شبی ،معجزه زندگیم به وقوع پیوست ... نمیدونستیم چی پیش میاد ، قرار بود فقط نامزد بشیم برای همین یه روز قبلتر مامان شروع کرد خبر دادن به فامیل درجه اول و صبح اون روز من به چندتا از دوستام خبر دادم و تاکید کردم یه نامزدی کوچولوئه خیلی عجیب غریب بود ،تموم نگرانیم این بود یکی از فامیل به خانواده اش حرفی بزنن...
-
سنگ صبور
سهشنبه 23 شهریور 1389 21:09
- چندساعتی حکم مشاور و سنگ صبور پیدا میکنم سعی میکنم بدون هیچ قضاوتی عادلانه حرف بزنم ،درمورد خودم و زندگیم باهاش حرف میزنم اینکه همه در عقد کلی مشکل دارن و تموم این مشکل ها ناشی از نشناختن ، لجبازی و برداشت های اشتباه هست اینکه نباید فکر کنه مردش داره ازش سواستفاده میکنه ،باید مردش رو با همین نیازایی که داره قبول...
-
شروع وب نویسی
دوشنبه 22 شهریور 1389 10:08
ورودم با دنیای مجازی مساوی شد با پیدا شدن یه آرزو،داشتن یه صفحه اختصاصی برای خودم ، آدمایی که وب داشتن رو یه جور دیگه میدیدم هیچ وقت غرورم اجازه نداد از کسی بپرسم چجوری وب ساخته همیشه فکر میکردم باید پول داد تا بشه یه صفحه رو برای خودت خرید... به طور اتفاقی تیر ۸۴ وارد صفحه بلاگفا شدم با طی کردن مراحل صاحب وبلاگ شدم ،...
-
انجام شدنی
شنبه 20 شهریور 1389 05:52
شنیدن بعضی حرف ها ، تموم وجودت رو بدرد میاره و هر بار تکرار شدنشون باعث نمیشه دردش کمتر شه باعث نمیشه احساس خشم نکنی.... * کارایی که باید انجام بشه - نصب nero ،رایت کردن چند تا dvd عکس - طراحی بیلبورد تبلیغاتی شرکت همسری - خرید کتابای کنکور ارشد - رتوش عکس های نوه خاله - تمیز کردن اتاقم - مرتب کردن کمد - خواب شبم رو...
-
عید فطر
پنجشنبه 18 شهریور 1389 22:44
- بعد از کلی بداخلاقی ،گریه و درد کشیدن جسمی تصمیم گرفتم قرص بخورم و چقدر حالم بهتر کرد... - به مامان برای تبریک عید زنگ زدم چند دقیقه ای خیلی گرم حرف زدیم... - عیدتون مبارک...
-
ناراحتی امروز
پنجشنبه 18 شهریور 1389 02:55
ساعت ۲ بیدار بودم ، چشمام دیگه باز نمیشد تک زنگ زدم به پرهام رفتم بخوابم...که زنگ زد خیلی حالم بد بود بهش گفتم صبح منتظر بودم اون در عوض گفت چرا بیدارم نکردی خواب موندم سریع اماده شدم و رفتم حتی صبحونه هم نخوردم فقط دلم میخواست گیر بدم همین بهش گفتم خوب برو ناهار بخور اونم سریع بدون اینکه سعی کنه حالم رو بهتر کنه گفت...
-
کمبود محبت
چهارشنبه 17 شهریور 1389 13:40
*احساس میکنم شب بیداری ها و بی توجه بودن به ظاهر و سلامتیم یه جورایی لجبازی کردن با خودمه... نشون دادن اینکه از این وضع راضی نیستم ولی من چی میخوام؟ - توجه بیشتر پرهام نسبت به خودم ،بیشتر مواقع احساس کمبود دارم در این زمینه... - احساس تنهایی خاصی میکنم ، در گذشته زیاد رفت و آمد میکردم ولی هرچی بیشتر زمان میگذره بیشتر...
-
رازم را نگه دار
چهارشنبه 17 شهریور 1389 07:32
* احساس خوبیه که فردا میشه به بهونه عید فطر به مامان زنگ بزنم... * ناخودآگاه از ساعت ۶:۳۰ تا به الان منتظر بودم هر آن گوشیم رو چک میکردم امید داشتم بهم زنگ بزنی، دلم گرفت... گاهی فک میکنم شنیدن و نشنیدن صدام زیاد برات فرقی نمیکنه... * خیلی سعی کردم این عادت چرا گفتن رو ترک کنم ولی هنوز موفق نشدم هربار به خودم قول میدم...
-
خط خطی
سهشنبه 16 شهریور 1389 09:43
* شب زنده داری های من تمومی نداره از وقتی برگشتم شب تا ظهر بیدارم وقتی یادم میاد بخوابم که لبهام از تشنگی ترک خورده ،اون موقع مکافاته که خوابت ببره با این شرایط * دیروز تا حالا شروع کردم به خوندن کتابایی که از نت دانلود کردم از سبک دوتا کتاب ها خوشم اومد آیین من و به رنگ عشق ...منشی مدیر هم بد نبود... * صبح با شور و...
-
دل رحمی و سردی
سهشنبه 16 شهریور 1389 00:19
از وقتی تلاش کردم خودم رو بشناسم تا به امروز به خصوصیاتی پی بردم که بعضی هاشون زیاد خوب نیستند... من بیش از اندازه مهربون هستم به آدمهای اطرافم محبت میکنم بیش از اندازه دلسوزم آدمای اطرافم گاهی بدترین صدمه ها رو بهم زدن که به راحتی بخشیدمشون * پریسابا پرهام به دلیلی که متوجه نشدم قهر کرد شهرشون که بودم ، دیشب از پرهام...