- گاهی یه جوری میگذره که فک میکنی هیچ انرژی برای ادامه نداری...
- برام خیلی سخته این دوری...این بلاتکلیفی...
- به خودم امید دادم که بعد از تموم شدن امتحانا مسافرت میرم و روحیه ام عوض میشه....
*
میشنوم که وقتایی که خونه نیس واسش بهتره، زندگی بدون عشق رو دنبال کردن خیلی سخته....
*
خوبی زمان اینه مثل برق و باد میگذره...دلم میخواد چشمام رو ببندم این یکسال هم بگذره تو خونه خودم باشم...
به طور معجزه آسایی بابا رفت اداره سابقش و تونست گزارش بودجه اش رو بدست بیاره ۷۷ صفحه بود که ۲۰ صفحه از اون رو تایپ کردم یه چند صفحه هم از اینترنت گرفتم چاپ کردم امروز تحویل دفتر آموزش دادم
*
جایی که امتحان میدم سر خیابونش یه نمایشگاه هست با تخفیف ۲۵ تا ۳۵ درصد...بعد از هر امتحان میرم نمایشگاه یه چندتا کتاب میخرم...
این روزا افتادم رو دور آشپزی تا حالا ۸ مدل کتاب آشپزی گرفتم :-"
البته امروز غیر از آشپزی 3 تا کتاب درمورد زندگی زناشویی بهتر خریدم...
*
جمعه بازار عصر رفتم که واسه تولد دوستم کیف خریدم برای خودم یه شلوار و یه دستبند وقت نشد درست حسابی بگردم چون عجله داشتم برای برگشتن...
*
من یه اخلاق بدی که دارم اینه واسه همه دل می سوزونم جدیدا هی به خودم تلقین میکنم خود طرف دل تو سینه داره که برای خودش دل بسوزونه از عواقب کاراشم خبر داره پس دلت واسه خودت بسوزه...
این ترفندم فایده نداره همچنان دل می سوزانیم ...
*
- برای اولین باره بخاطر انجام یه تحقیق اینقدر پریشونم....
هرچی تو نت گشتم فایده نداشت و از طرفی هرکار که فکرش رو کنید کردم و نتونستم خودم رو راضی کنم که بی خیال این ۴ نمره بشم...
آخرین وقتی که استاد به من داده شنبه است و بعید میدونم تا شنبه چیزی بدست بیارم...
من و چه به تهیه گزارش بودجه سازمان؟
*
میپرسم ازش شوخی بوده یا جدی میگه اگه بربرفرض جدی بوده چه فکری پیش خودت میکردی...
در جواب میشنوه اینکه به من شک داری و چیزی واسه این شک وجود نداره ...
و در جواب میشنوم که شوخی کرده
*
تصورش رو کنید جمعه هم باید بریم امتحان بدیم...
من یکی ریلکس تصمیم دارم صبح بیدار شم حتما یه سر برم جمعه بازار تازه بعد از امتحانم میخوام برم جمعه بازار :-"
میبینید چقدر استرس دارم واسه امتحانم....
- گاهی شوخی و جدی پرهام رو اصلا تشخیص نمیدم مثل امروز هنوز نمیدونم شوخی میگفت جدی میگفت
اگه جدی میگفت یعنی....
و اون موقع من باید چه فکرایی کنم...........
*
- این روزا کلمه اعتماد به نفس مدام در حال گذره از ذهنم ...
فرضیه جدیدم اینه :
شاید چون اعتماد به نفسم کمه خیلی مهربونم....قضاوت نمیکنم و سعی میکنم کسی رو ناراحت نکنم...
*
تا عید قرار نیست پرهام رو ببینم...زمان طولانیه...
در این زمان فک میکنم هیچ وقت از تماشای هری پاتر خسته نمیشم ،امروز دانلود فیلم یادگاران مرگ رو تموم کردم با شوق آماده شدم که ببینم متوجه شدم فقط قسمت اولش واسه دانلود آماده شده...
2 ساعت بود این فیلم الان ترغیب شدم دوباره برم سروقت کتابش تا یاد آوری بشه واسم.....
*
یکی از بدترین و جالبترین امتحاناتم رو حدود 10 ساعت قبل دادم ...
میگم چرا جالبترین چون 10 صفحه سوال بود
بدترین هم چون تقلبی هم نمیشد کرد چون نمیدونستی کدوم جواب مال کدوم صفحه هستش هرچند جوابا تو خود صفحه باید علامت میزدی...
تازشم کلی سوالا تو جزوه نبود من یکی که اصلا نمیدونم چند میشم هرچند بیشتر بچه ها مثل من امتحان دادن...
یکی از اولین بارهایی میشد که من تا آخر سر جلسه موندم بازم وقت کم اوردم.........
*
ممنونم بخاطر حضور تک تکتون...دوستتون دارم
گاهی فکر میکنی هیچ امیدی نیست واسه اینکه فردا رو ببینی...
*
تو حیاط دانشگاه ماسک زدم یه گوشه ای نشستم و منتظر که رزی کارش رو تموم کنه...همزمان اشک از چشمام در حال سرازیر شدنه
رزی برای لحظه ای میاد سمتم با دلسوزی میگه کاش تو میرفتی ببین از بس هوا سرده داره از چشمات آب میاد...
پوزخند میزنم به آرومی میگم منتظر میمونم...دوباره پر از افکار واهی میشم کاش می..... از این مریضی لعنتی حالم بهم میخوره...
*
با یه جعبه دستمال کاغذی بدست تو اتاق دکتر نشستم اون متعجب بخاطر بدتر شدن حال من وقتی بیشتر متعجب شد که فهمید اون قرص خارجیه هیچ تاثیری رو من نداشته...
*
میرسیم خونه به محضی که از ماشین پیاده میشم با گریه از بابا عذر میخوام که همیشه اذیتش کردم چون همیشه مریضم...
و بعد این تراژدی رو توخونه واسه مامان راه میندازم دراز میکشم مدام نفسای تند تند از راه دهان میکشم...
هر لحظه از ذهنم میگذره باید به پرهام زنگ بزنم هربار یه چیزی مانع میشه
تموم گذشته رو زیر رو میکنم ببینم جایی از گذشته از خدا شاید خواستم پرهام رو به من بده بعد مریضم کنه بعد منو ببره بعد....
یادم نمیاد هیچی به ذهنم نمیاد پس علت این مریضی چی میتونه باشه؟
زمان زیادی میبره که به نفس کشیدنم از طریق دهان نظم بدم آرومتر میشم
تموم وجودم گرمه گرمه چشمام از داغی میسوزن ...
ولی حالم بهتر شده...
دستم هر از گاهی بین مامان و بابا رد و بدل میشه آرزو میکنم کاش پرهام بود و دستام رو میگرفت که بتونم یه خواب آروم کنم...
*
احساس میکنم یه معجزه اتفاق افتاد که امروز بهترم...خدایا شکرت
از صبح حالم بده ، سرم حسابی سنگینه ، رو پا بند نیستم...
ظهر که بیدار شدم رفتم تو اون یکی اتاق دراز دراز افتادم از بابا مامان خواستم ماساژم بدن...تا شب نتونستم یک کلمه درس بخونم
اونقدر حالم بد بود که چندین بار بخاطر بی عرضگی و جسم بیمارم گریه افتادم...
پرهام باور نمیکرد وقتی میگم بیمارم یعنی عمق فاجعه....
کلی آبمیوه و شربت و میوه میخورم با مامان بابا میرم دکتر
فشارم ۸:۳۰ هستش بعد وصل کردن سرم زدن کلی آمپول تو سرم فشارم به ۹ میرسه....
حالا حالم خوبه....احساس خوبی دارم